اتفاق جالب مدرسه آقاپسر

امروز توی مدرسه ش معلمشون ازش پرسیده بوده بگه یه روزی آب نباشه چه کار باید کرد؟

آقاپسر گفته بوده: باید اون آب کمی رو که برای خوردن داریم بریزیم توی یه ظرفی درشو ببندیم، بذاریم توی کوله هامون، بریم دنبال یه منبع آب آشامیدنی جدید بگردیم. (الان دارم مینویسم خنده م گرفته)

وقتی برام تعریف کرد؛ گفتم: خب درست گفتی.  

_: آخه به خانوممون که گفتم، گفت: نه چه اتفاقی میفته؟ منم گفتم: خب گیاها میمیرن. درختاا...حیوونااا...همه چی از بین میره...برای این که از بین نره باید آب پیدا کنیم.

بعد برام تعریف کرد که همه بچه ها میگفتن: ما میمیریم اگه آب نباشه. هممون از بین میریم.

مامان من همش بهشون میگفتم: چرا اینقدر ناامیدید؟! یه جایی بالاخره آب پیدا میشه! بالاخره یه راهی پیدا میشه! ولی اونا اصلا گوش به حرفم نمیدادن. فقط ترسیده بودن!


نمیدونم الان چی بگم...😁😁😁 خیلیی خوشم اومد از نگاهش! 

۱۹ نظر ۶ لایک:)
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان