جنگ ۲
۲۸ خرداد ۹۸ / ۱۲:۳۱
داشتم نماز میخوندم یهو نرگس خانوم شروع به گریه کرد.
آخر نماز ظهر بود. بین این که نماز عصرمو قامت ببندم یا برم سراغ بچه گیر کردم.
میدونستم اگر الان از فاز نماز در بیارم ممکنه حتی نمازم قضا بشه. قامت بستم. چند ثانیه بعد همسر اومد و نرگس خانوم رو برداشت.
یه فرمول به ذهنم رسید بهترین کار در هر لحظه، کاریه که جز خودت نمیتونه انجام بده و اگه انجام ندی، اون کار وقتش بگذره. مثلا من اگه بین بغل کردن بچه و نماز، بغل کردن بچه رو انتخاب میکردم؛ همسرم نمیتونست جای من نمازمو بخونه. اما وقتی من نماز خوندم جای من تونست بچه رو بغل کنه.
هنوز دارم روش فکر میکنم...