این روزها
سلام
من الان آخرای هفت ماهگیام. راستش این بار کمر دردام شدیددددتر و زودتر شروع شده. گاهی نمیتونم ده دقیقه پشت سر هم بایستم. ولی خب، خونه سه تا بچه دار، کار زیاد داره. بچه ها کمک میکنن، شوهرم واقعا فوق تصور جلوه کرده، با وجود همه درد هایی که خودش داره، مادر و پدرم هم هر وقت کمک خواستم اندازه بضاعتشون بودن، اما بازم کار باید اصلش به دست خودم انجام بشه و اصل کار برای خونه آشپزخونه ست که انرژی زیادی میبره. همون جا هم کارایی مثل ظرف شستن، یا مرتب کاری به همسرم سپرده شده ولی طفلکی واقعا استعداد آشپزی نداره!
اینا رو گفتم که بدونید حجم کارام زیاد نیست اما توان و سرعتم کمه و زمان زیادی برای کارام باید بذارم.
البته در عین حال که جسمم ضعیفتر از قبله اما آرامش این بار خیلییی زیاده اونقدر که من وسط دردام واقعا هیچ کلمهای به زبونم نمیاد جز این که خدایا شکرت!
حس میکنم همین که درد میکشم یعنی خدا دوستم داره و من همش همینو خواستم! این که خدا دوستم داشته باشه و من رو برای خودش بخواد. دیشب یاد یه صحبتی از یه جانبازی(اصلا یادم نیست کی بود یا کجا خوندم) افتادم که به یکی از دوستاش گفته بود: فلانی ۲۰ ساله دقیقهای بدون درد نبودم.
اون جانباز هیچ وقت از مسیری که رفته بود شکایت نکرد و هیچ وقت از درد کشیدناش غر نمیزد. اون موقع میگفتم چه طور ممکنه؟
یا مثلا گفته بود شرمندهم از زن و بچهم...شدم سربارشون! برام عجیب بود این حسش. اما الان دارم درکش میکنم.
دارم سعی میکنم با چشم گفتنام و تشکر کردنام از همسرم یکم ازش قدردانی کنم اما اصلا نمیشه. احساس دین شدید دارم. چون این مسیریه که من انتخاب کردم و اونا دارن با همراهی کردن با من صبوری میکنن. همین که از من اندازه توانم طلب میکنن، چه کمکم بکنن و چه کمکم نکنن، خودش همراهیه. چون من اونها رو با انتخابم در مضیقه گذاشتم.
دیروز هوس کیک کرده بودم. کیک خامهای نه ها! از این کیکای کیلویی که توی نون فانتزیا میفروشن. از بعد از فاطمه، یعنی بارداری دومم، همچین تجربهای داشتم که اگر چیزی رو هوس کنم و اونو نخورم، بدنم مریض میشه و کلا حال بدی پیدا میکنم. گفتم به همسرم که هر وقت تونست بره بیرون، برام بخره. رفته بود بیرون، همه جا هم رفت. اما یادش رفت بخره. قبلا بود کلا عصبانی میشدم. اما الان اصلا ازش عصبانی نبودم. فکر کرد ناراحت شدم گفت حق داشتی، قول داده بودم، ببخشید. اما گفتم اصلا ازت ناراحت نیستم. فقط درد میکشم اگر چیزی که دلم میخواد رو نخورم. اما واقعا ناراحت نبودم. احساس کردم خدا داره بهم میگه امروز روزیت نبود اون کیک رو بخوری، امروز باید صبر کنی! هرچه قدرم درد داشته باشی باید صبر کنی. وقتی همچین حسی دارم فقط میتونم بگم خدایا شکرت!
واقعا خدا رو خیلی دوست دارم! حواسش همیشه به همه چیم هست. اگرم یه روزی یه چیزی رو به دستم نرسونه، حتما بهترشو بهم میده.
چند روز پیش آزمون ارشد بود. با این که نخونده بودم اما برام مهم بود برم شرکت کنم. دلم نمیخواست ازش فرار کنم. البته یه توضیحی باید بدم. من یه بار ارشد شرکت کردم که مجاز شدم. اما چون هنوز لیسانس نگرفته بودم نتونستم انتخاب رشته کنم. بعد از لیسانس رفتم حوزه که دیدم گرایش مناسب برای من توی مجازی نداره و اگرم بخوام گرایش انتخاب کنم خیلی باید زمان بذارم. این شد که انصراف دادم. اما الان قبل از بارداری، ثبت نام کردم. به خاطر شرایط سخت بارداری، اصلا نتونسته بودم بخونم، ولی راستش به قول شوهرم: تو هرچی نمره و مدرک گرفتی با دعای من بوده، پس کی خودت درس خوندی؟ یه بارم با درس خوندن خودت نمره بگیر..😁
راستش اوایل از این حرفش لجم میگرفت ولی الان واقعا اعتقاد پیدا کردم که پیش رفتنام تو درس و هرکار دیگهای، به دعای شوهرم و مادرم بوده. برای همین واقعا از ته قلبم ازشون درخواست کردم برای موفقیتم دعا کنن. بتونم پیام نور هم قبول بشم برام کافیه. چون واقعا فقط مدرکش مهمه. درس ما یه جوریه که مطالعه خودت مهمه نه استاد و کلاس و اینا. توی دانشگاه نمیشه چیز زیادی یاد گرفت. اگرم قبول نشم عیبی نداره، مثل همون کیکه. اگه امروز دستم نرسه، یه روز دیگه بهترش دستم میرسه. خدا اگه من رو برای خدمت به بقیه توی یه جایی غیر از خونه بخواد، ابزارش رو در اختیارم قرار میده مسلما. هرچند منم اندازه توانم تلاش کردم.
از اسفند ماه سال قبل به مامانم گفته بودم که زمانی که برم تو هفت ماه، یعنی بعد از ماه مبارک، بیاد خونمون، دو هفتهای بمونه تا بتونم دوخت و دوزا و کارای خونه رو مرتب کنم و برای زایمان آماده بشم. خودم تنهایی نمیتونستم. وقتی داشت میومد، از اولش هی گفت بابات تنها میمونه، از اون طرف بابا هم هی گفت: منو تنها گذاشتی رفتی خونه دخترت... یعنی خیلی دیگه جفتشون زیاده روی کردن. وقتی روز آخر شد، منم گفتم مامان من که گفته بودم دو هفته باید بمونی، چرا این طوری میکنید خب؟ مامانم از اون طرف گفت خب تو چرا این همه کاراتو روی هم تلمبار کردی که بمونه، که الان کار داشته باشی؟ گفتم مامان من تلمبار نکردم. اینجا یه خونه با سه تا بچه ست که مادرشون بارداره. خب کارش زیاده.
بحث با مامان رو خیلی کش ندادم چون یه چیزی گفت که دیدم حق داره. گفت تولد باباته، بذار برم کنارش باشم، بعد دوباره میام. معلومم نیست بتونه دوباره بیاد البته. اما دیدم بابای من جز مامانم واقعا کسی رو نداره و تولدش هم همیشه براشون مهم بوده. گفتم برو راست میگی گناه داره بابا. وقتی بابا اومد مامان رو ببره، به بابا هم مراتب اعتراضم رو گفتم اما با شوخی. بهشم گفتم جنبه داشتی بهتر بهت میگفتم اما خیلی زود ناراحت میشی... بعدشم جوک تعریف کردم که بیسکوییت مادرا جدیدا بدمزه شدن، مزه پدر میدن...
خلاصه که حرفمم زدم اما دلم نیومد خیلی اذیتشون کنم. دیدم طرف حسابم خداست، نباید با این دو تا برخورد کنم. هر وقت لازم باشه، خدا خودش کارمو پیش میبره. برای همین واقعا سعی کردم بهشون بفهمونم که از کارشون ناراضی نیستم و خوشحال نگهشون دارم. شبم برای بابام، مرغ شکم پر درست کردم و گفتم این شام تولدت که من نمیتونم بیام.
وسط صحبتا مامانم به بابام با خنده گفت با این حالش آزمون ارشدشم داده ها... گفتم چیزی نخونده بودم ولی دلم نمیخواست فرصت آزمون دادن رو از دست بدم به خاطر ترس از قبول نشدن. بابام یه حرفی زد که خیلی امیدوارم کرد. گفت: گاهی همین فرصتای یهویی که به نظرت اصلا درست استفاده نشده، برکت زیادی دارن و خیلی جواب میدن. خیلی از حرف بابام خوشحال شدم. احساس کردم اومدن اون روز بابام فقط برای این بود که من این جمله رو بشنوم.
فرصتها میگذرن و ما اونها رو مثل ابرهایی که توی آسمون در گذرن فقط نگاه میکنیم. گاهی به خاطر ترس، گاهی سستی، گاهی عدم تدبیر...از دستشون میدیم و میوه این انتخاب حسرته. بار حسرت کمی روی دوشم نیست که بخوام بازم بهش اضافه کنم.
دعا کنید درد ها به نتیجه برسه، دوندگی ها به خط پایان و تیر ها به هدف بخوره! برای همه تلاشگر ها این طور دعا کنید!