امبروژا
کتاب خاطرات سفیر را خواندم . عاشق دوست نویسنده شدم! امبروژا....
دختری که نامزدش را به خاطر خداناباور بودن رها کرد... و من گریه کردم...
با گریه های ریاض موقع خواندن دعای کمیل هم گریه کردم...
برای زندگی ژولی(زینب) هم نگرانم و هم دعا می کنم!
معمولا با شخصیت های کتاب هایی که میخوانم ارتباط خاصی بر قرار نمی کنم؛ یعنی به صورت کلی و اجمالی نسبت به کتاب احساسی پیدا می کنم ولی دقت داشته باشید که این کتاب یک کتاب خاطرات است؛ یعنی همه شخصیت ها واقعی هستند و الان جایی روی زمین، در حال زندگی کردن هستند...
بودن آن ها برایم خوشحال کننده است.
با آرزوی همرزمی آن ها همراه شدم و آرزو کردم در کنار آن دو باشم.