اومدن چهارمی ۲
...
خب اول از همه ببخشید که فاصله افتاد. علتش سرشلوغی دم عید من بود. توی کل سال فقط همین یه هفته من و شوهرم و بچه ها کاملا با همیم و این زمان رو فقط به خانواده اختصاص میدم. الان سه ساله فهمیدم این زمان یه زمان طلاییه که برای کل سال ما رو سر زنده نگه میداره و حتی برای پدر مادرم هم خرجش نمیکنم. هرچند حقشون زیاده ولی وقتای دیگه بهشون میرسم. پس طبعا وبلاگ نویسی هم تعطیل میشه.
در هر صورت عذر تقصیر!
رسیدیم به اونجا که من همه چیز رو سپردم به خود حضرت زهرا سلام الله علیها. وقتی داشتیم با شوهرم بر میگشتیم خونه، برگشت گفت:اصلا نگران نباشیا! سقطش میکنیم. نباید جونت به خطر بیفته!
منو میگی، یهو براق شدم که: دست به بچهم بزنی، بیچارهت میکنم! من هنوز سالمم، سر پام. فعلا تصمیم در مورد این مطلب با منه. وقتی تصمیم با توئه که من افتاده باشم توی رختخواب و اختیاری از خودم نداشته باشم! اگرم منطقی نگاه کنیم درست نیست که یه آدم سالم فدای یه آدم معیوب بشه.
گفت اگه ضرر جانی برات داشته باشه، باید سقطش کنیم.
گفتم اون برای وقتیه که ضرر محرز شده باشه. با احتمال ضرر نمیشه دست برد به جون یه آدم! اگر من افتادم توی رختخواب و مسلم شد که بودن این بچه برای من خطر جانی شدید داره، اون وقت مختاری تصمیم بگیری، در غیر اون صورت اجازه نمیدم، بچهای که با تمام آرزو و احساسم تا اینجا رسوندمش، از بین بره.
معمولا وقتی اینقدر محکم حرف میزنم، شوهرم جبهه میگیره، اما این بار ته حرفا بهش گفتم: همین طوری حالت عادی میدونم که باید کل عالم رو سر جاشون بنشونم تا بتونم کار خودمو جلو ببرم. تو دیگه همراهیم کن. میدونی این آرزوی منه! جلوم واینستا! اگه میخوای کمکم کنی، خودتو تقویت کن که اگر خدای ناکرده اتفاقی برام افتاد، بتونی بچه ها رو جمع و جور کنی. درسته صدمه میبینید، اما یه جوری نباشه که جبران نشه. اگه تو قویتر باشی، من راحت ترم. بهتر تصمیم میگیرم.
بعدش خندیدم و گفتم: اگه بچهمو سقط کنی، ازت نصف دیگه یه مرد کامل رو میگیرم! اون وقت تا آخر عمرت باید بدویی بدهی منو بدی! حواست باشه! خونه که نداری، ماشینتم ازت میگیرم مجبوری این راهو پیاده گز کنی، حواستو جمع کناا!
فقط ازش خواستم به احساس مادرانه من برای اولین بار اعتماد کنه! همین.
چند روز بعد رفتیم مرکز قلب جماران. پیش یه دکتری که فوق تخصص نمیدونم چی چی قلب داشت.. خدایی اسمش یادم نمونده! خخخخ
گفت میتونیم بچه رو نگه داریم به شرط این که تحت نظر باشی. یه قرصی بهم داد که گفت تا حد زیادی به ضربان قلبت کمک میکنه. لحظه آخر که میخواستم از پیش دکتر بیام بیرون گفتم: آقای دکتر من بچهمو سقط نمیکنم. فقط از شما میخوام حد اقل تا هفت ماهگی بدن من رو سر پا نگه دارید، حتی بعد از اون اگر لازم شد، سزارین اورژانس بشم و بعد درمان رو شروع کنیم ولی اصلا سراغ گزینه سقط بچه، تا وقتی این بچه سالمه، نمیرم. میتونید کمکم کنید؟
لبخند زد و گفت: انشاءالله
ولی راستش رو بخواید این احساس بهم دست نداد که این انشاءالله گفتن از سر توکل باشه. البته دکتر مذهبیای بود ها ولی احساس کردم فقط قصدش اروم کردن و رفع اضطراب منه.
اینو به شوهرم هم گفتم و گفتم چون این صداقت رو ندیدم که خدا رو نشون بده، نمیتونم بهش اعتماد صد در صدی بکنم. آرومم نکرد!
راستش من وقتی به کسی میگم انشاءالله درست میشه؛ واقعا به خاطر اعتمادم به خداست. نه برای آروم کردن کسی. فرق این دو تا خیلی زیاده. اولی روح داره و دومی فقط ظاهرش حرف خدا رو میزنه. برای همین خودمم سریع اینو میفهمم.
شوهرم قرصا رو گرفت اما توی بروشور قرصه نوشته بود که هنوز مطالعات خاصی در مورد این که این دارو در زمان باداری مجاز باشه، انجام نشده و فقط در موارد حاد و اورژانس میشه برای زنان باردار ازش استفاده کرد.
وقتی اینو دیدم، به شوهرم گفتم: این یعنی هر ضررییی ممکنه به بچه برسه. راستش من این کار رو نمیکنم مگر این که هیچ راه دیگهای نباشه. بیا بریم، شاید طب سنتی داروی مطمئنی داشته باشه که هم برام مفید باشه و کمکم کنه و هم برای بچه مضر نباشه. پرس و جو بکنم از آدمای مطمئن، اگر جوابشون منفی بود، بیام این دارو رو بخورم. عجله نکنیم.
اولش سختش بود ولی بعد گفتم بذار این کار رو بکنم، تحت نظر دکتر هم که هستم، داروی های طب سنتی جواب نده معلوم میشه.
رفتم پیش همون عطاری که بهش اعتماد داشتم. البته این عطار یه آدم کاملا دور از تبلیغاته و خیلی واقع گرایانه در مورد طب سنتی حرف میزنه. وارد کننده داروی طب سنتیه و خودش چندین نسل از پدرانش توی این حرفه بودن و مهم ترین خصیصهش اینه که امید واهی نمیده. مثلا یه بار به مادرم گفته بود: من دارو مو تضمین میکنم اما درمان دست من نیست. این جمله از طرف کسیه که اصلا مذهبی نیست و این نشونه واقع گرایی و عقلانیت این آدمه و در جایگاه خودش خیلی ارزشمنده.
این توضیح رو دادم تا بگم که چرا بهش اعتماد دارم. رفتیم پیشش و گفت که شرایطت اورژانس نیست فقط باید عروق قلبت تحت فشار نباشن. باید هاضمه تو رو قوی کنیم. نباید یبوست و نفخ داشته باشی چون این دو تا به قلبت فشار میارن و باعث میشن تغذیه قلبت مشکل پیدا کنه. یه سری عرقیات داد و گفت همراه با بو کردن اینا رو مصرف کن. ارامش داشته باش و خوابت رو منظم کن. یه عالمه هم شیره رویال(همون عسل ملکه) داد و گفت این کمکت میکنه سرزنده باشی. به رشد جنین و قلبت خیلی کمک میکنه.
بعدش گفت برو وقتی زایمان کردی بیا تا داروهای جدی تر بهت بدم. گفتم نمیخوام بچهم طوریش بشه، ولی دوست ندارم خودمم به کشتن بدم.
گفت بچه طوریش نمیشه، خودتم بعد از زایمان کاملا میشه رسیدگی کرد. الانم وضعیتت با شناختی که از قبل ازت دارم، خوبه.
اومدیم خونه و از اون روز دارم داروهای طب سنتی رو مصرف میکنم. باید دوباره پیش دکتر قلب برم. البته چون تعطیلات عیده نمیتونم فعلا سریع برم. البته تغییراتم رو کاملا حس میکنم و متوجه حالتی که دارم هستم. قدرت بدنیم خیلی بهتر شده ولی تا آزمایش دقیق ندم و دقیق معاینه نشم، نمیتونم قطعی چیزی بگم.
شاید این جور به نظر بیاد که من حواسم به سه تا بچهی دیگهم نیست یا مثلا دارم احساسی تصمیم میگیرم. اما اصلا این نیست. این فقط یه آزمایش خیلی سخته که من باید توش به خدا توکل کنم. من دارم سعی میکنم از خودم، بچه هام و شوهرم محافظت کنم اما نمیتونم جلوتر از خدا حرکت کنم! مگه ما نمیگیم خدا ارحم الراحمینه؟ یعنی محبتی که توی دل من نسبت به بچه ها و شوهرم هست، خود خدا داده. پس اگر من وسیله لازم و مفیدی برای خانوادهم باشم، خود خدا منو نگه میداره برای این افراد. این یه جور توکله! من از همون اول گفتم این بچه ها مال خانومن. من فقط رحم اونهام! محل پرورش جسمشون. اگه خانوم منو وسیله خوبی برای حفظ و تربیت این بچه ها بدونن، حتمااا منو برای این بچه ها نگه میدارن. البته که من دست رو دست هم نذاشتم. دنبال درمانی که بهش مطمئن باشم هم رفتم.
شاید ظرافت هایی که لحاظ کردم برای یه سری از افراد قابل درک نباشه اما خودم میدونم که خدا از من اینو میخواد.
واقعیتش اینه که بزرگترین سختیم توی امتحانام، مجاب کردن آدمای اطرافم به قبول درایت و نکته سنجیمه. اون ها از سر دوست داشتن من، یادشون میره که باید بهم اعتماد کنن. و باعث میشن که من یه بخش عمدهای از انرژیم رو برای آروم کردن اونها بذارم. این الان برای من که الان توی فشار استرس رها کردن بچههام هستم، خیلی سنگینه. هرچند اگر سخت بشه اینم به خود خدا میسپرم.
با شوهرم صحبت میکردم، گفتم: مگه همش نمیگفتم که آرزوم شهادته، خب یه زن از عوارض بارداری بمیره، شهید محسوب میشه. نه فقط اجر شهادت داره، مقام شهید رو هم داره. شاید خدا داره امتحانم میکنه تا اینو بهم بده. من نباید اینجا به خدا اعتماد کنم توی نگه داری از بچه ها و خانوادهم؟! مگه همه شهدا همین کار رو نکردن؟ از طرف دیگه، مگه هر کی بالای سر بچهش مونده، بچه صد در صد سالم مونده یا صالح بار اومده؟! نباید خودم رو همه کارهی بچه هام بدونم.
خب حالا فکر کن جای من و تو برعکس بود، دوست داشتی من نذارم تو مسیرت رو بری؟ دوست داشتی واقعا من چه کار کنم؟ بشینم غصه بخورم، دائم زاری کنم، یا باهات همراهی کنم و خودمو تقویت کنم تا بچه ها و زندگیای که با هم کنار هم ساختیم، کمترین صدمه رو ببینه؟
فکر کن قراره همسر شهید باشی، چه کار باید بکنی؟!
میدونم شنیدن این حرفا برای یه مرد سخته، ولی انجام دادن این اعمال و کارا هم برای یه زن سخته. همسران شهدای ما شاید این حرفا رو شنیدن یا نشنیدن، اما مسلما توی نگه داشتن میراث شهدا و انتقال فرهنگ شهادت به نسل بعد، خیلی بیشتر از شوهر من سختی کشیدن. همه جهاد، جهاد نظامی نیست. گاهی باید برای احیای یه فرهنگ و یه سبک زندگی، که پایه ریزی یه تمدنه؛ جهاد کرد و باید از خودگذشتگی کرد و خون دل خورد.
این حرفا شاید شعارگونه باشه اما انسان آرمانگرا، شعار های دیگران رو در متن زندگیش و در عملش پیاده میکنه و با اون شعار ها زندگی میکنه.
توکل، توسل، اعتماد به خدا، سبک نوین زندگی اسلامی، جهاد فرهنگی، اهمیت نهاد خانواده....همه این شعارها تا کی باید فقط حرف باشه؟!
خدا یه جایی همه این حرف های ما رو خیلییی سخت امتحان میکنه، تا ما رو بسنجه. تا ما خودمون رو بسنجیم!
میخوام که موفق باشم توی امتحانات خدا! اینو از خدا میخوام!
احساس میکنم این امتحان یه پرش خیلی بزرگ برای من خواهد بود.
دعا کنید و نگران نباشید چون من در هیچ صورتی، ضرر نخواهم کرد! چه زنده بمونم و بالای سر بچه هام باشم و چه بمیرم و پیش خدا باشم. و این که میدونم ضرر نمیکنم، حالم رو خوب نگه میداره و سبکبالم!
حالم خیلی خوبه! قلبم فهمیده که برای من خیلی ارزشمنده چون شده وسیله موفقیت من در امتحانات الهی، پس داره خوب کار میکنه! 😊🌻