این روزها

سلام 

من الان آخرای هفت ماهگی‌ام. راستش این بار کمر دردام شدیددددتر و زودتر شروع شده. گاهی نمی‌تونم ده دقیقه پشت سر هم بایستم. ولی خب، خونه سه تا بچه دار، کار زیاد داره. بچه ها کمک می‌کنن، شوهرم واقعا فوق تصور جلوه کرده، با وجود همه درد هایی که خودش داره، مادر و پدرم هم هر وقت کمک خواستم اندازه بضاعتشون بودن، اما بازم کار باید اصلش به دست خودم انجام بشه و اصل کار برای خونه آشپزخونه ست که انرژی زیادی میبره. همون جا هم کارایی مثل ظرف شستن، یا مرتب کاری به همسرم سپرده شده ولی طفلکی واقعا استعداد آشپزی نداره! 

اینا رو گفتم که بدونید حجم کارام زیاد نیست اما توان و سرعتم کمه و زمان زیادی برای کارام باید بذارم.

البته در عین حال که جسمم ضعیفتر از قبله اما آرامش این بار خیلییی زیاده اونقدر که من وسط دردام واقعا هیچ کلمه‌ای به زبونم نمیاد جز این که خدایا شکرت! 

حس می‌کنم همین که درد می‌کشم یعنی خدا دوستم داره و من همش همینو خواستم! این که خدا دوستم داشته باشه و من رو برای خودش بخواد. دیشب یاد یه صحبتی از یه جانبازی(اصلا یادم نیست کی بود یا کجا خوندم) افتادم که به یکی از دوستاش گفته بود: فلانی ۲۰ ساله دقیقه‌ای بدون درد نبودم. 

اون جانباز هیچ وقت از مسیری که رفته بود شکایت نکرد و هیچ وقت از درد کشیدناش غر نمی‌زد. اون موقع می‌گفتم چه طور ممکنه؟ 

یا مثلا گفته بود شرمنده‌م از زن و بچه‌م...شدم سربارشون! برام عجیب بود این حسش.  اما الان دارم درکش می‌کنم. 

دارم سعی می‌کنم با چشم گفتنام و تشکر کردنام از همسرم یکم ازش قدردانی کنم اما اصلا نمیشه. احساس دین شدید دارم. چون این مسیریه که من انتخاب کردم و اونا دارن با همراهی کردن با من صبوری می‌کنن. همین که از من اندازه توانم طلب می‌کنن، چه کمکم بکنن و چه کمکم نکنن، خودش همراهیه. چون من اون‌ها رو با انتخابم در مضیقه گذاشتم.

دیروز هوس کیک کرده بودم. کیک خامه‌ای نه ها! از این کیکای کیلویی که توی نون فانتزیا می‌فروشن. از بعد از فاطمه، یعنی بارداری دومم، همچین تجربه‌ای داشتم که اگر چیزی رو هوس کنم و اونو نخورم، بدنم مریض میشه و کلا حال بدی پیدا می‌کنم. گفتم به همسرم که هر وقت تونست بره بیرون، برام بخره. رفته بود بیرون، همه جا هم رفت. اما یادش رفت بخره. قبلا بود کلا عصبانی میشدم. اما الان اصلا ازش عصبانی نبودم. فکر کرد ناراحت شدم گفت حق داشتی، قول داده بودم، ببخشید. اما گفتم اصلا ازت ناراحت نیستم. فقط درد می‌کشم اگر چیزی که دلم می‌خواد رو نخورم. اما واقعا ناراحت نبودم. احساس کردم خدا داره بهم میگه امروز روزیت نبود اون کیک رو بخوری، امروز باید صبر کنی! هرچه قدرم درد داشته باشی باید صبر کنی. وقتی همچین حسی دارم فقط می‌تونم بگم خدایا شکرت! 

واقعا خدا رو خیلی دوست دارم! حواسش همیشه به همه چیم هست. اگرم یه روزی یه چیزی رو به دستم نرسونه، حتما بهترشو بهم میده. 

 

 

چند روز پیش آزمون ارشد بود. با این که نخونده بودم اما برام مهم بود برم شرکت کنم. دلم نمی‌خواست ازش فرار کنم. البته یه توضیحی باید بدم. من یه بار ارشد شرکت کردم که مجاز شدم. اما چون هنوز لیسانس نگرفته بودم نتونستم انتخاب رشته کنم. بعد از لیسانس رفتم حوزه که دیدم گرایش مناسب برای من توی مجازی نداره و اگرم بخوام گرایش انتخاب کنم خیلی باید زمان بذارم. این شد که انصراف دادم. اما الان قبل از بارداری، ثبت نام کردم. به خاطر شرایط سخت بارداری، اصلا نتونسته بودم بخونم، ولی راستش به قول شوهرم: تو هرچی نمره و مدرک گرفتی با دعای من بوده، پس کی خودت درس خوندی؟ یه بارم با درس خوندن خودت نمره بگیر..😁

راستش اوایل از این حرفش لجم می‌گرفت ولی الان واقعا اعتقاد پیدا کردم که پیش رفتنام تو درس و هرکار دیگه‌ای، به دعای شوهرم و مادرم بوده. برای همین واقعا از ته قلبم ازشون درخواست کردم برای موفقیتم دعا کنن. بتونم پیام نور هم قبول بشم برام کافیه. چون واقعا فقط مدرکش مهمه. درس ما یه جوریه که مطالعه خودت مهمه نه استاد و کلاس و اینا. توی دانشگاه نمیشه چیز زیادی یاد گرفت. اگرم قبول نشم عیبی نداره، مثل همون کیکه. اگه امروز دستم نرسه، یه روز دیگه بهترش دستم می‌رسه. خدا اگه من رو برای خدمت به بقیه توی یه جایی غیر از خونه بخواد، ابزارش رو در اختیارم قرار میده مسلما. هرچند منم اندازه توانم تلاش کردم.

 

از اسفند ماه سال قبل به مامانم گفته بودم که زمانی که برم تو هفت ماه، یعنی بعد از ماه مبارک، بیاد خونمون، دو هفته‌ای بمونه تا بتونم دوخت و دوزا و کارای خونه رو مرتب کنم و برای زایمان آماده بشم. خودم تنهایی نمی‌تونستم. وقتی داشت میومد، از اولش هی گفت بابات تنها می‌مونه، از اون طرف بابا هم هی گفت: منو تنها گذاشتی رفتی خونه دخترت... یعنی خیلی دیگه جفتشون زیاده روی کردن. وقتی روز آخر شد، منم گفتم مامان من که گفته بودم دو هفته باید بمونی، چرا این طوری می‌کنید خب؟ مامانم از اون طرف گفت خب تو چرا این همه کاراتو روی هم تلمبار کردی که بمونه، که الان کار داشته باشی؟ گفتم مامان من تلمبار نکردم. اینجا یه خونه با سه تا بچه ست که مادرشون بارداره. خب کارش زیاده. 

بحث با مامان رو خیلی کش ندادم چون یه چیزی گفت که دیدم حق داره. گفت تولد باباته، بذار برم کنارش باشم، بعد دوباره میام. معلومم نیست بتونه دوباره بیاد البته. اما دیدم بابای من جز مامانم واقعا کسی رو نداره و تولدش هم همیشه براشون مهم بوده. گفتم برو راست می‌گی گناه داره بابا. وقتی بابا اومد مامان رو ببره، به بابا هم مراتب اعتراضم رو گفتم اما با شوخی. بهشم گفتم جنبه داشتی بهتر بهت می‌گفتم اما خیلی زود ناراحت میشی... بعدشم جوک تعریف کردم که بیسکوییت مادرا جدیدا بدمزه شدن، مزه پدر میدن...

خلاصه که حرفمم زدم اما دلم نیومد خیلی اذیتشون کنم. دیدم طرف حسابم خداست، نباید با این دو تا برخورد کنم. هر وقت لازم باشه، خدا خودش کارمو پیش میبره. برای همین واقعا سعی کردم بهشون بفهمونم که از کارشون ناراضی نیستم و خوشحال نگهشون دارم. شبم برای بابام، مرغ شکم پر درست کردم و گفتم این شام تولدت که من نمی‌تونم بیام. 

وسط صحبتا مامانم به بابام  با خنده گفت با این حالش آزمون ارشدشم داده ها... گفتم چیزی نخونده بودم ولی دلم نمی‌خواست فرصت آزمون دادن رو از دست بدم به خاطر ترس از قبول نشدن. بابام یه حرفی زد که خیلی امیدوارم کرد. گفت: گاهی همین فرصتای یهویی که به نظرت اصلا درست استفاده نشده، برکت زیادی دارن و خیلی جواب میدن. خیلی از حرف بابام خوشحال شدم. احساس کردم اومدن اون روز بابام فقط برای این بود که من این جمله رو بشنوم.

 

فرصت‌ها می‌گذرن و ما اون‌ها رو مثل ابرهایی که توی آسمون در گذرن فقط نگاه می‌کنیم. گاهی به خاطر ترس، گاهی سستی، گاهی عدم تدبیر...از دستشون میدیم و میوه این انتخاب حسرته. بار حسرت کمی روی دوشم نیست که بخوام بازم بهش اضافه کنم. 

دعا کنید درد ها به نتیجه برسه، دوندگی ها به خط پایان و تیر ها به هدف بخوره! برای همه تلاشگر ها این طور دعا کنید! 

 

 

 

 

۶ لایک:)

نی‌نی مبارک باشه :)

چقدر هم دیر تبریک میگم 

 

ممنون😊😍

دیر و زودش مهم نیست مهم انرژی مثبتشه.

اقای ‌ میم ۰۶ خرداد ۰۱ , ۱۲:۰۶

چه قدر خوب که نمیخواید از این آزمون به خاطر نخوندن فرار کنید

من جواب نظر شما رو دادم. چرا ثبت نشده؟!!


دقیقا ترسیدن مثل افتادن توی یه سیکل معیوب می‌مونه، هرچی از عامل ترس بیشتر فرار کنید اون بزرگتر میشه و ترسشم بیشتر. همون اول باید زد و کشتش.

سلام 

الهی که سلامت باشید شما و نی نی و همه خانواده

سلام ممنونم واقعا! 

همین طورم شما😊💐

حاج‌خانوم ⠀ ۰۷ خرداد ۰۱ , ۰۶:۲۷

سلام پیچک‌جان

الحمدلله خوبی؟

راست میگی، کار زیاده و توانت کم.

ان‌شاءالله وقتت برکت پیدا کنه و به کارات برسی. یادت هستم و دعاگو

سلام. ممنون خوبم.


دعا کن واقعا وقتم برکت پیدا کنه. وقت خیلی مهمه.

سلام سادات

چقدر الان می‌تونم بفهمم حرف‌هات رو ولی در ابعاد کوچکتر... 

الان من هم راضی‌ام از شرایطی که برام پیش اومد، درس‌های زیادی گرفتم، مخصوصا که اطرافیانم هم بهتر شناختم. 

این احساس دین که میگی رو کاملا می‌فهمم. درسته بچه ، بچه ی هر دوتامونه، درسته خدا این شرایط رو برامون پیش آورد و دست خودم نبود که بخاطرش شرمنده باشم، ولی باز هم مردونگی بود کاری که بعضی عزیزانم برام کردن.

من که کاملا شاخم شکست، در برابر همسرم:) 

واقعا پیامد و نتیجه خوبی بود از اون سختی‌ها، خدا قشنگ من رو نشوند سر جام :) غرور و ایرادگیری و این چیزا رفت واسه خودش... 

بعضیا میگفتن: خب وظیفشه همسرت. من با نگاهی 😒 اینجوری میگفتم وظیفه اش هم باشه، کسی که خیلی خوب و بی منت به وظیفه اش عمل کنه، جای تقدیر داره.

#

این چیزی که درباره مامان بابات گفتی...

تو این مدت، عیار محبت خیلی از آدم ها برام معلوم شد، آدم هایی که ادعای خیلی زیادی داشتن ولی تو این روزها خودشون رو نشون دادن. و از اون طرف بودن بعضی آدم ها که هیچوقت لاف دوستی نزدن، ولی تا جایی که تونستن، همراهی و همدلی کردن. 

من از کسی دلخوری ندارم، فقط دیگه دستم اومد روی کی میتونم حساب کنم و کی دروغ میگه. 

و صد البته خیلی خوشحالم که با هر سختی بود، تقریبا دوتایی پیش بردیم و اصل کار روی دوش خودمون بود. 

من واقعا خوشحالم که خدا اینجور امتحانی از همسرم گرفت تا درونش رو نشون بده و من باورش کنم. الان که میگم شاخم شکسته، دیگه این شده که وقتی همسرم میگه ممکنه تبلیغ رفتنمون همین امسال باشه و احتمالش خیلی زیاد شده، دیگه اصلا دلم نلرزه. دیگه نترسم از بچه کوچیک داشتن و اسباب کشی و شهر غریب رفتن و دوری از خانواده و ...

چون بهم ثابت شده تو دل سختی ها فقط خدا هست و خودش هر آدمی که لازم باشه سر راهم میذاره، دیگه اعتماد صد در صد به همسرم دارم که میدونم خوب مراقبیه... 

دیگه کلی از استرس‌های زندگیم، از بین رفتن... 

#

من نتونستم به بعضی از اون آدم های پرمدعا حتی مراتب اعتراضم رو در همین حد که تو گفتی بگم، ولی بعدا اگه پاش بیفته، اگه بازم اصرار کنن و یا مثل قدیم بگن تو همسرت رو به ما ترجیح دادی و فلان‌، در حد یک جمله هم شده شاید بگم: چون همسرم وقتی همه بهم طعنه می‌زدن و اسمشو میذاشتن دلسوزی، بدون ذره‌ای رنجوندن من، همه سختی‌ها رو به جون خرید. چون بهم ثابت کرده ارزش همراهی و حمایت شدن رو داره...

 

 

 

سلام

به نظر من این که همسرمون احساس وظیفه کنه و یا انجام وظیفه درستی داشته باشه، منافاتی با احساس دین ما نداره. البته توی دوران نقاهت برای زایمان اولویت با رسیدگی به زنه. ولی یادمون می‌مونه که شوهرامون موقع اولویت دادن به ما حواسشون به این نکته بوده، پس ما هم موقع اولویت دادن به اونا حواسمون هست.

می‌فهمم کاملا چی می‌گی. در مورد اطرافیان. دوستا و اطرافیان واقعی آدم روزای سخت شناخته میشن. لازم هم نیست باهاشون حتما برخوردی داشته باشیم.

سلام 

این پستت رو دوست داشتم 

یعنی حس درونی خودتو دوست داشتم 

 

فقط یه چیزی 

ببین به خدا قسم اگر همسری بچه نخواد اون یکی تنهایی نمی تونه بچه تولید کنه :) ;) 

پس هی فکر نکن به شوهرت مدیونی و... خیلی داره فلان می کنه که ظرف میشوره و آشپزخونه مرتب می کنه 

وظیفشه :))))))

سلام

ببین اون خودشم فکر نمی‌کنه منتی به سر من داره. اونم هرروز بعد از تشکر من میگه این همه سال تو بدون منت انجام دادی، چند وقتم من. ولی من نباید حواسم پرت بشه که خیلی از مردا یا زنا همین وظیفه رو هم یا انجام نمیدن یا با نگاه تجاری و بده بستونی انجام میدن نه با نگاه احساس وظیفه و بی چشمداشت. 
این که انجام وظیفه کنی اما کرامت طرف مقابلت رو وقتی به تو نیاز داره و به معنی واقعی کلمه درمونده شده، حفظ کنی، خیلییی ارزشمنده!!

این خود انجام کار نیست. مدل پاکبازانه انجام وظیفه ست که این احساس کرنش و تواضع رو در من به وجود میاره.

سلام

خدا بهتون سلامتی عنایت کنه و ان شاالله که ادامه مسیر راحت بشه و بتونید در کنار فرزندان سالهای سال باشید و نوه هاتون رو کمک کنید

سلام


این همه بمونم چه کار کنم؟! چه خبره؟ اومدیم کارمونو بکنیم، بریم. قرار نیست اطراق کنیم که. 😊
اومدیم سفر، و آدم عاقل سبک سفر می‌کنه!

این حرفا چیه

حضرت ابوتراب گفت برای دنیا طوری کار کنید که انگار سالها هستید، برای آخرت جوری کار کنید که انگار روز آخرتون هست

(نقل به مضمون بود)

حالا اینحوریاس

بلندپروازی و وسعت خیال برای کارای دنیامو دوست ندارم. هرچند تا وقتی باشم، مطمئن باشید بهترین کیفیت زندگی رو برای خودم خواهم ساخت و از خدا بهترین های دنیا رو می‌خوام اما میلم به رفتن پیش خود خدا خیلی بیشتر از بودن در دنیا و دیدن نوه هامه.

بعدشم مگه از اون طرف نمیشه نوه دید یا به نسل خودمون کمک کرد؟

این روایتی که شما فرمودید، منظور مغتنم دونستن فرصت‌های آخرتی و بی توجهی به فرصتهای دنیاییه. البته من درس پس میدم. ولی اگر قرار باشه بین اولویت دادن به امور دنیا و آخرت یکی رو انتخاب کنیم باید بریم سراغ دومی. خب همینو دارم می‌گم.  فکرم از کار دنیا سبک باشه، حواسم بهتر به فرصت های آخرتیم خواهد بود.

ببین 

تو جوابت به جناب عباس زاده نوشتی آدم عاقل سبک سفر می کنه و سبکی را به عمر کوتاه معنی کردی 

این جور صحبت کردنت خوب نیست دختر

ببین من اصلا افسرده یا ناامید نیستم. خیلی حال خوشی دارم.

دارم می‌گم ازمون ارشد دادم. ارشد بعد از به دنیا اومدن بچه نتیجه‌ش مشخص میشه. اگه ناامید بودم یا دنبال مرگ به معنی رها کردن مسئولیت یا فرار بودم، این طوری نبودم که...تازه خیلی کارای دیگه هم دارم می‌کنم که گفتنی نیست اما برنامه ریزی زندگیه. اما واقعا حوصله آرزو پردازی و فکر کردن و خیال پردازی برای کارای دنیا رو ندارم. فقط تا هستم لذت می‌برم و تلاش می‌کنم.

من حتی از کیفیت غذاها و ویارام نمی‌زنم. نرمشا و ورزشام سر جاشه. فکرشو بکن.

سلام 

این مطلب جایی برای نظر گذاشتن من نذاشت... مثل خیلی از مطلب های قبلی...

همه چیزش رو میفهمیدم...

 

اما یه چیزش رو نتونستم باور کنم... حس میکنم "نقل به مضمون" بیان شده:

اینکه به پدرتون گفتید: "اگر جنبه داشتی"

شاید به این خاطر هست که من هیچ وقت پدرم رو اینجوری خطاب قرار نداده بودم...

سلام.

یادم نیست که این جمله رو دقیق گفتم یا نه ولی اگرم گفتم شوخی بوده. جدی نمیگیم اینو. اصلا با پدرم نباید جدی حرف بزنم. اگه جدی ناراحتیم رو بگم، ناراحت میشن. یعنی جدی نباید انتقاد کنم. انتقاد جدی خیلی براشون اضطراب داره. ناراحتشون می‌کنه.

خب رابطه ها به نسبت آدم‌های متفاوت مقابل ما متفاوت میشن. به نسبت فرهنگ ها و ادب کلامی رایج در هر خانواده‌ای، با خانواده دیگه، به واسطه همین عوامل و عوامل دیگه متفاوته. خانواده پدری منم یه مقدار زیادی دموکراته. 

باید برای این که براتون رفع ابهام بشه یکم در مورد شخصیت بابام توضیح بدم. سر فرصت ان‌شاءالله.

خدارا شکر

از گردنه مهمی می گذری

ممنون بودنت از همسر بسیار برایم درس آموز است

همسر من دیر مثلا ده یازده دوازده شب به خانه می آید و آن موقع اصلا دوست ندارم به آشپزخانه برود اما می رود....

نمی دانم چرا این همه که تو ممنونی از او ممنون نبوده ام ....

شاید به این علت که توی لحظات خیلی بحرانی به موقع از راه نمی رسد و سرش توی گوشی است

خدا کند اعمال ما در این دنیا مورد رضایت حضرت حق باشد نه این که فردا به ما بگوید خیلی خودت را خسته کردی عزیزم اما در لحظات بحرانی سرت توی ....بود

سلام.

ببین خدا وسیله سازه. هرکس هرجا لازم باشه، می‌رسه. الانم خدا شوهر من رو رسونده. من با ممنون بودن از شوهرم، دارم از خدا تشکر می‌کنم. 
شوهر تو هم هرجا واقعا خدا صلاح بدونه می‌رسه. شاید اون موقعیتی که تو فکر می‌کنی شوهرت باید برسه، خدا یه وسیله دیگه برات بفرسته و تو ازش غفلت کنی. نقشه ها و سیاست های خدا که نباید منطبق با نقشه ها و سیاست های ما باشه الزاما.

اقای ‌ میم ۰۹ خرداد ۰۱ , ۱۰:۳۱

کدوم نظر اگه همین رو میگید ثبت شده 

دوباره نوشتم.

من منظورم ناامیدی نبود

منظورم یه خودبرتربینی بود که توی اون کامنت مخفی بود

آدم عاقل سبکباره... سبکبار هم که تو کامنتت عمر کم معنی شده، عمر زیاد هم که نمیخوای_ چندبار تو پستها و کامنتهات اشاره کردی_ پس یعنی عاقلی و کسی همچین آرزویی نداشته باشه...

به این چرخه که تو کامنتت و حرفهات هست نگاه کن 

شاید مخفی به نظر بیاد 

 

برتری خودم نیست. برتری هدفمه. 

بعدشم من عمر کوتاه نمی‌خوام!! من عمر با کیفیت می‌خوام و اگه قرار باشه بین بلندی عمر و کیفیتش یکی رو انتخاب کنم، کیفیتش رو انتخاب می‌کنم. الان تو موقعیتی هستم که اگه بخوام بمونم باید به دنیام پر و بال بدم و باید از کیفیت زندگیم بزنم. برای این این طوری موضع گیری می‌کنم. موقعیت امروز من اون جواب رو می طلبه چون تو موضعی هستم که نمی‌خوام پام بلغزه. وگرنه توی کامنت بعدی که گفتم تا باشم از خدا بهترین کیفیت رو می‌خوام.
اگه من شهادت می‌خوام رفتن با کیفیت می‌خوام. تو حواست به کیفیت نیست. برای همین فکر می‌کنی وقتی روی شهادت تمرکز کردم یعنی عمر کوتاه. 
یه نفر درست انتخاب هدف بکنه، عاقل حساب نمیشه؟ بحث برچسب من عاقلم تو عاقل نیستی نیست. بحث رفتار و کنش عاقلانه ست. ما یه معیاری داریم که از عقل نشأت گرفته و هرجا بر اساس اون معیار عمل کنیم عاقل محسوب میشیم و هرجا رفتارمون خلاف باشه، غیر عاقل. این برتری شخص نیست. این برتری عقله.
منم تا زمانی که رفتارم منطبق با عقل باشه چون وصل به یه موضع برترم پس برترم. هرکسی دیگه‌ای هم می‌تونه این برتری رو داشته باشه. منحصر به من نیست. یه چیزی هم نیست که وارد مقایسه بکنیش. افراد رو باهم مقایسه نمی‌کنیم بلکه با اون معیار(عقل) مقایسه می‌کنیم. اونم کار من نیست. کار خداست.

کسی که آرزوش موندن توی دنیا با هر کیفیتی باشه، یا کسی که عمر کوتاه بخواد بدون در نظر گرفتن کیفیت مرگ یا زندگیش، عاقله به نظرت؟


این که می‌گی خیلی خوبه. دوست دارم.

شهادت؟

کیفیت را همه میخوان و منم همیشه میگم خدا طول عمر نده، عرض بده

ولی اینکه فکر می کنی صرفربه دنیا آوردن چهارتا بچه و مردن تو این راه میشه شهادت دیگه خیلیه

هرچهارتاشون را بزرگ کنی به نظرم تا بگیم یه حرکت قابلی زدی و چهارتا بچه ی معقول داری، اونم تازه تاکیدم رو پسرای خوب ساختنه و اونو هنر بالاتذی می دونم که تربیت درست پسر سخت تر از دختره 

هرکسی در راه خدا کشته بشه یا از عوارض تلاش برای خدا کشته بشه، مقام شهید داره.

اگر بچه دار شدن برای خدا باشه و توی این راه کشته هم بشیم مقام شهید داریم. این نظر شخصی من نیست نظر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم هست.

در مورد تربیت هم ما اول وظیفه داریم خودمونو تربیت کنیم بعد بچه هامونو. اگر قرار بر موندن باشه، خب مسلما باید برای تربیت بچه هام تلاش کنم. پسر و دختر هم نداره. هر دو نیاز به تربیت درست دارن و حق اونهاست که درست و اصولی تربیت بشن ولی من فقط وسیله‌م باید تلاش کنم. پس تا وقتی هستم، تلاش برای تربیتشون گردنمه. نه وقتی قسمتم بر رفتن باشه. تا هستم باید حقشون رو ادا کنم. این که به خاطر حق کسی دیگه از حق خودت بزنی، دقیقا به نظرم معقول نیست. 

حق تو مردنه؟ :)

نوشتی اینکه به خاطر حق کسی دیگه از حق خودت بگذری 

یعنی حق تو مردنه؟ آخه تا جایی که یادمه گفتی داروها را هم مصرف نکردی

باشه پس امیدوارم بمیری هرچه زودتر و به حقت برسی :))))))))) حقتو بگیر که حق گرفتنی است

 

 

 

 

 

 

 

ای خدا مرگت نده دختر، خنده ام گرفت :) 

مرگ چیزیه که وجود داره و ازش گریزی نیست. اما حق هرکسیه که با کیفیت زندگی کنه و با کیفیت بمیره. 

مرگ هم حقه منتها در جا و زمان خودش. اما من دلم می‌خواد جوری زندگی کنم که با کیفیت بمیرم. اینو حق خودم می‌دونم. دلم نمی‌خواد به توهم دادن حق بچه ها از یه مرگ با کیفیت برای خدا بگذرم. 
فکر کنم حرفام تا الان واضح بوده...

چرا حرف رو اینقدر می‌پیچونی تا به چیزی برسی که نیست؟


من نمی پیچونم به خدا

چیزی که از حرفات می فهمم را بهت برمی گردونم، بازخورد میدم حرفاتو 

همین 

با کیفیت زندگی کردن و با کیفیت مردن به معنی به زودی مردن تو میشه؟

چرا تو بحث بچه ها، می نویسی توهم؟!

کی گفته اگه بچه هاتو بزرگ کنی یا اگه بچه کمتر می داشتی _(مثلا)_ زندگی و مرگت کیفیت نداشت یا کم کیفیت بود؟

نه عزیزم حرفهات واضح نیست اگر منظورت اینها نیست

و اگر به نظرت واضحه، به نطرم چیزی که واضحه، اینهاست که نوشتم

 

خدا پشت و پناهت باشه دخترجان

ان شاءاللَّه عکس خانوادگی شطرنجی شده_چون می دونم دوست نداری واضح ببینیم_با آخری بذاری همینجا از خودتون :*

ببین من توضیح دادم که منظورم زود مردن نیست. نمی‌گم عمر کوتاه دوست دارم. می‌گم دوست دارم به آرزوهای آخرتیم برسم، و اگه الان بخوام به دنیا و لذت‌های دنیاییم پر و بال بدم، ممکنه پام برای قدم برداشتن توی اون مسیر سست بشه. در کلیت هم عمر طولانی می‌خوام و هم مرگ با کیفیت که برای من تعریفش شهادته. این زمان و این لحظه ایجاب می‌کنه این طوری فکر کنم.

هیچ کس نگفته که بچه داری کردن یا بچه کمتر داشتن از کیفیت زندگی کم می‌کنه. مسئله خیلی شخصی‌تره. مسیر هرکس مختص به خودشه. مسیر من این طور بوده که چهارتا بچه و ریسک بچه دار شدن رو باید به جون بخرم. هرکس انتخاب ها و سختیهای مسیر خودش رو داره و با درست‌ترین انتخاب می‌تونه به زندگی و مرگش کیفیت بده. برای درست‌ترین انتخاب تدبیر لازمه اما کافی نیست. شجاعت هم لازمه. من الان دارم سعی می‌کنم با کوتاه کردن آرزوهای دنیاییم، شجاعتمو حفظ کنم. تا الانم جسمم خوب جواب داده چون با نگاهی که الان دارم، میلم به زندگی هم بیشتر شده. 
ببین شایدم من گنگ حرف می‌زنم ولی واقعا دقیق تر نمی‌تونم توضیح بدم. این یه استراتژیه و واقعا هم تا الان خوب جواب داده. این که من در لحظه و کاملا پاکبازانه زندگی کنم، استراتژی الان منه.  چون اتفاقات خیلی پشت سر هم و پرتنش داره برام پیش میاد و این باعث میشه من فقط در لحظه هام تمرکز کنم. 


ممنونم. دعا کن. دقیقا به دعا نیاز دارم.

اگه شد چشم. هرچند کلا از عکس گذاشتن توی فضای مجازی خوشم نمیاد راستش. مسئله تو یا شخص خاصی نیست. 💐


راستی! اینو یادم رفت بهت بگم، می‌فهمم که داری سعی می‌کنی ازم محافظت کنی. خیلی برام ارزشمنده این حرفا و رفتارات🌹💛💚💛

فدات عزیزم

راستش آره حرص می خورم از دستت، دوست دارم خوب باشی و البته غبطه هم می خورم

چقدر این حرفهاتو دوست داشتم، فکر کنم مغز فکرتو دیگه نوشتی برای من خنگ :)

 «هرکس انتخاب ها و سختیهای مسیر خودش رو داره و با درست‌ترین انتخاب می‌تونه به زندگی و مرگش کیفیت بده. برای درست‌ترین انتخاب تدبیر لازمه اما کافی نیست. شجاعت هم لازمه» 

 

ان شاءاللَّه همتون سالم و سلامت باشید چشم دعا می کنم اگه قابل باشم

حاجت روا باشی ان شاءاللَّه

بوس 

تو خنگ نیستی. شغل تو یه شغل مراقبتیه. عادیه که نسبت به سلامت آدما احساس نگرانی بیشتری بکنی. با منم دوستی پس این نگرانی خیلی بیشتر میشه. 

ولی من نمی‌تونم به خاطر حفظ سلامتم لذت نبرم. چون سلامت چیزیه که اصلا از اول برای من نبوده. برای حفظ همین چند در صدی که هست خیلی تلاش می‌کنم ولی خب دلم زندگی می‌خواد و باور کن الان خیلی بهتر و رضایتمندانه تر دارم زندگی می‌کنم.

همیشه دلم خواسته شجاع باشم، خطر کنم، آزاد باشم اما همیشه یه قیدی بوده. الان دیگه اون قیود کمتر شدن و من دارم به زندگیم با شجاعت تمام کیفیت میدم. 
حواسم به بقیه هم هست. فکر کن تو که دوستمی دارم باهات این طور حرف میزنم که نگرانیت رفع بشه، دیگه ببین به بچه ها و شوهرم چه قدر می رسم...ولی خودمم دلم زندگی می‌خواد.

ممنونم ازت،خیلی!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان