نتیجه غلط

​​یه جریانی پیش اومد امشب که خیلی خوب نبود. برای آقاپسر. برخورد من و آقای همسر هم با وجود کنترل زیادی که سعی کردیم بکنیم؛ جالب نبود. البته درصد خطای من بالاتر بود. خیلی پسرمو سرزنش کردم. یعنی اینقدر از دستش عصبانی بودم که همه زور زدنم به اینجا ختم شد که کتکش نزدم. ولی به صورت طولانی و ادامه دار براش سخنرانی کردم و برچسب زدمو و سرزنشش کردم.

خیلی حوصله ندارم همه اتفاق رو بنویسم....خسته م راستش.

ولی بعد از این که یکم آروم شدم فهمیدم اونقدر سرزنش کردم که ممکنه حتی خودانگاره این بچه مشکل پیدا کنه.(خودانگاره رو سرچ کنید پیدا میکنید چیه.) 

برای همین یه چیز بهش گفتم: برو فکر کن ببین چه طوری میتونی این رفتارت درست کنی! ولی اینو بدون؛ اگر نتیجه افکارت، من نمیتونم، از خودم بدم میاد، کاریش نمیشه کرد، من پسر بدی هستم...بود؛ به غلط ترین نتیجه رسیدی! برو یه راه حل پیدا کن، امتحانش کن،اگر نتیجه نداد؛ ببین اشکال کارت کجاست و بازم هم درستش کن. خسته نشو! همش فکر کن و دنبال راه حل باش. هر راه حلی در مقایسه بااین نتایج درسته. من رو نگاه کن! داری میبینی چه قدر ایراد دارم و چه قدر اشکال دارم. اما هرروز دنبال یه راه حل برای بهتر شدنم. هیچ وقت نمیگم من زن بدی ام! هیچ وقت نمیگم من نمیتونم! با این که خودت میدونی چه قدر ایراد دارم.

 

 

خواستم با این حرفا بهش بفهمونم که هنوز بهش امیدوارم و اونم وظیفه داره همیشه به خودش امیدوار باشه.

 

+الان که فکر می کنم میبینم واقعا خطای شوهر بینوای من چی بود؟ خطایی نداشت طفلک! من خیلی بهم ریختم.

 

۹ نظر ۱۰ لایک:)
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان