زندگی و مرگ
اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
چند روز پیش با همسرجانمون صحبت میکردم. گفتم دیگه خسته شدم از بچه داری. گردنم درد میکنه. زندگی روتین خودشو نداره. کارام زیاده...دیگه مثل قبل جون ندارم.
گفت: تو تا همین جاش هم کم نذاشتی. دارم میبینمت. میخوای دیگه همین سه تا باشه و یه ذره که بزرگ شدن، دستتم آزادتر میشه و به کارات می رسی.
_:نمیتونم. یعنی خودمم وسوسه شدم همچین کاری بکنم اما دیدم روم نمیشه. فردای قیامت اگه با حضرت زهرا(سلام الله علیها) روبرو بشم خانوم بهم بگه چرا بچه نیاوردی و تربیتش نکردی، چی بگم؟ بگم کار داشتم؟...خب خانوم بهم میگه از کار خودت میزدی، چرا از کار من زدی؟!...اون وقت چی جواب خانوم رو بدم؟!
شیعه علی بن ابی طالب مال حضرت زهرا(سلام الله علیها) ست. میگن روز قیامت خانوم شیعیان رو مثل مرغی که با ولع دونه از روی زمین میچینه، از بین مردم محشر سوا میکنن.
به دنیا آوردن و تربیت بچه شیعه، الان به من سپرده شده، کاریه که خانوم به من سپرده؛ این بچه ها امانت حضرت زهرا(سلام الله علیها) هستن. نمیتونم ازشون بزنم برای کار خودم. واسطه رسیدن همه استعدادام و همه محسنات وجود من اهل بیت هستن. مگه نمیگیم " بیمنه رزق الوری" هرچی دارم از ایشونه. اگر داشته هام رو خرج خانوم بکنم، هر وقت و هرجا لازم باشه، اونها رو دوباره بهم برمیگردونن.
_: خب الان چی کار کنیم؟!😃
_: یکم به وضعیت بدنم برسم. چون اگر بدنم ضعیف باشه نه بچه سالمی به دنیا میاد و نه میتونم خوب به بچه شیر بدم...بعدشم ببینیم خدا چی میخواد.
بعد از مکالمه اون روز، دیشب بعد از زیارت عاشورا با اشاره به همین صحبتا به شوهرم گفتم: می دونی، به نظرم یکی از شرایطی که این دعا(همین که بالای پست نوشتم و موقع صحبت نشون همسرم دادم) مستجاب میشه، اینه که خواست و میل اهل بیت علیهم السلام رو به خواسته و میل خودمون ترجیح بدیم. اون وقته که زندگی و مرگمون مثل زندگی و مرگ اهل بیت علیهم السلام میشه. راستش قبل از این که زیارت عاشورا بخونیم، بچه ها داشتن شیطنت میکردن؛ تو تو اتاق بودی نفهمیدی. خسته شده بودم، یهو با تندی رو به خانوم گفتم" خب شما که فهم یه مطلبی رو بهم میدید؛ قدرت عملی کردنش رو هم بهم بدید دیگه...ببخشید تندم دیگه اعصاب نمونده واسم. خودت درستش کن خانوم"
شوهرم به لحن حرف زدنم خندید و سرش رو با تاسف تکون داد...
پرسید: خب چی شد؟
گفتم:به نظر تو من الان عصبی ام؟(جفت دخترا باهم روی پاهام نشسته بودن و سر بغل اومدن من باهم کلنجار میرفتن)
*راستش این چند وقته به خاطر فشارای جابجایی و اسباب کشی واقعا عصبی شده بودم. میتونم بگم نصف موهام سفید شد. آخه جابجایی ما یه جورایی فرار از مهلکه بود. واقعا از خدا ممنونم که تونستم از اون خونه و محله بیام بیرون.
*به خاطر تاخیرم برای جواب دادن به کامنت ها هم معذرت میخوام. راستش خونه نت نداشت و با بسته هم فقط کارای واجب رو انجام میدادم. و البته زمان هم نداشتم. همین پست امروز رو هم با اعمال شاقه نوشتم. یه بار دست نرگس خانوم خورد همش پرید و بار دوم هم بازم نرگس خانوم از صندلی توی اتاق بچه ها افتاد و گریه کرد و مجبور شدم وسطش ول کنم برم سراغش. کامنت های با ارزشتون رو در اولین فرصت بعد از دهه محرم جواب میدم. ممنون از همتون.