یک برداشت شخصی

(کاملا بی مقدمه)

توی گروه جهادی همسرم اختلافی ایجاد شد. طرف حق میخواست از گروه بره. شوهرم پادرمیونی کرد. روی پشت بوم خونه مون باهم حرف زدن. وقتی داشت میرفت؛ بهش گفتم برو بگو: اولا صاحب کار ما مسئول گروهمون نیست که اگر خوب عمل نکرد، همه چی تموم بشه. صاحب کار ما حضرته.

ثانیا اگر بذاری خدا توفیقی به ما بده و ما به خاطر تمایلات حتی بر حق شخصیمون، از اون توفیق اعراض کنیم؛ گره ها و عقده های پیچیده توی زندگیمون ایجاد میشه که ما رو به سختی زیاد میندازه....

 

و خدا میدونه که اتفاقات این چند وقت همچین تجربه ای رو بهم هدیه داده بود. وقتایی که از بودن توی این منطقه ناله میزدم و بعد که وقت تصمیم گیری میشد، میدیدم موقعیت من در حد خودش توفیقیه که خدا بهم داده و نباید این توفیق رو برای احقاق حق شخصیم از دست بدم.

یاد اون زمان افتادم که همش امتحان حضرت یونس علیه السلام جلوی چشمهام بود. حضرت یونس علیه السلام حق داشت! مردمش بهش بد کرده بودن؛ اما خشم و حقوق شخصی ما نباید باعث بشه توفیقات و رسالاتی که خدا به ما داده و به گردنمون گذاشته ازمون گرفته بشه. گاهی برای خدا باید از حقمون گذشت کنیم! شاید حتی همیشه، که خیلی سخته. وگرنه ممکنه به سختی در معیشت دچار بشیم.

بعد از اومدن شوهرم از پیش اون آقا، گفتم که فهمیدم برای چی همش حضرت یونس علیه السلام حضور داشت. و همین حرفای بالا رو براش گفتم و حرف زدیم. تا این که یاد این آیه افتادم: 

وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَىٰ

 

به نظرم توفیقات خدا در جامعه و ارتباطات ما، ذکر عملی ماست که نباید ازشون اعراض کنیم. شاید بشه این طور گفت...

 

 

+حرف زیاده که بگم. اما وقت برای نوشتن کمه. من الان مسئول رتق و فتق و رسیدگی به یه خانواده پنج نفره ام که هنوز جوان و شکننده ست. دریافت هام و حرفام زیاده اما اگر بخوام بنویسم نمیتونم اونها رو در تار و پود این خانواده جوان قرار بدم و خانواده رو ببافم و تنیده کنم. پس مجبورم کمی سکوت کنم. ببخشید. همتون رو خیلی یادمه! شما هم منو یادتون باشه! مخصوصا موقع دعا.

 

۱۰ لایک:)
صحبتِ جانانه ۱۶ ارديبهشت ۹۹ , ۰۴:۳۶

خانواده جوان رو چجوری می پزی

توی رفتارای روزمره م خیلی دقیق میشم و سعی میکنم چیزایی که فهمیدم جزو عادتای عملی خودم و خانواده م بشه.

سلام

این بند آخرت رو خیلی می‌فهمم...

حرف برای گفتن و نوشتن زیاده اما گاهی مجبوری زمانی رو که برای نوشتن لازمه، تو دل همون عمل بگنجونی

یعنی زمان و زندگی انقدر تند در جریانه که انگار تک تک لحظه ها رو نمیشه از دست داد، حتی برای نوشتن.

باید همه وقتت رو بذاری که اون حرفا رو تو زندگیت نهادینه کنی.... نمی‌دونم چجوری توضیح بدم، ولی میگم خیلی فهمیدمت!

سختم هست برام که جلوی بارش رگباری واژه ها بایستم ولی خب...گاهی واجبه!

مثل وقتی که میری یه جای خیلی خیلی زیبا و بکر، اگه هی بخوای دنبال عکس و فیلم گرفتن باشی، میگذره و رد میشی و هیچی نمیفهمی

گاهی بهتره تا میتونی نفس

 

 

 

سلام :)

میدونم که میفهمی و میدونم که از فهمیدنش هیجان زده شدی الان. درسته؟

دستم خورد ارسال شد، گفتم اگه هی اونجا در پی عکس گرفتن برای بقیه باشی

چیزی تو وجودت نهادینه نمیشه

گاهی بهتره تا میتونی نفس بکشی، ببینی، لمس کنی، لذت ببری....
وجدانش کنی....

 

 

 

 

هاااا

😀

هیجان زده🤔

نمی‌دونم....

حس اینکه یه حرف عمیقی اون ته دلت داشته باشی بعد ببینی که یک نفر دیگه بیانش می‌کنه، اون چه حسیه؟ همون!

میدونی چرا؟ چون حواست نبود میتونی نظرتو ویرایش کنی و یکی دیگه فرستادی.😉


خوشحالم برای رسیدن به این نتیجه

و من هم باهاش موافقم.

 

و البته مفید و مورد استفاده هم بود برام.

 

عاقبت به خیر باشید.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان