وصیت؟!

این بار شدیدا حس میکنم که باید وصیت نامه بنویسم.

چیزایی دارم اما بیشتر نامه ای توی ذهنمه برای اطرافیانم. 


...


خیلی چیزا میخواستم بگم. اما فکر میکنم الان اقدام درست گفتن از انگیزه هام برای نوشتن وصیت نامه نیست. بلکه برداشتن یه کاغذ و نوشتن وصیت نامه ست.

فکر کنم بدمش امانت دست آقاپسر. 


عجیبه حسم و اصلا این اشتباه رو نکنید که حرفام از سراسترس یا ناامیدیه.

۲ لایک:)
پلڪــــ شیشـہ اے ۳۰ فروردين ۹۸ , ۲۰:۵۰
مگه چی شده?! 
میوه دلتون قراره بیاد?

😀😀دقیقا میوه توی دلم!هههه


کلا احساس میکنم کنده شدم...

پلڪــــ شیشـہ اے ۳۰ فروردين ۹۸ , ۲۱:۱۳
چه جالب. 
ان شاءالله که حس سبکبالی و فراغت واستون بمونه و قوی و قوی تر بشه.

راستش سر خانوم کوچولو یکی دو هفته مونده به فارغ شدنم یهو به دلم افتاد که الان اگه بگن رفتنی هستی میرم یا نمیرم؟ نگران بچه هام شدم.

به خدا گفتم اگه من برم اینا معطل میمونن گناه دارن...هنوز زوده...منو نبر...بذار بمونم...
بعدش یه اتفاقایی افتاد که فهمیدم درسته که بودنم خوبه ولی نبودنم کسی رو فلج نمیکنه...یادم رفته بود که خدا از من به بچه هام مهربونتره...

این بارم همون فکرا اومده سراغم...صبح بعد از نماز با فکر گریه کردن آقاپسر یا سرگشتگی و بیقراری خانوم کوچولو کلی گریه کردم. ولی این بار دلم رفتن میخواد...البته ناراحت نیستم...معنیش اصلا دلمردگی نیست. ولی میگم برم...انگار که رفتنم بهتره...

نمیدونم...صلاح رو نمیدونم اما این بار در عین حال که نگرانم ولی میدونم خدا از من مراقبتره. مطمئنم.
دلم میخواد قلبا بچه هامو به خدا بسپرم و همه چیز رو رها کنم. اگر برگشتی بود که بازم هستم و اگر نبود حرفامو زده باشم و رفته باشم...کارامو انجام داده باشم و رفته باشم. هرچند هرچی نگاه میکنم کار مونده ندارم..جز چند تا چیز که ان شاء الله خدا خودش جبران میکنه.

آره حتما این کار رو بکن خیلی خوبه ولی اصلا نده دست آقا پسر.
اصلا و ابدا. جز ایجاد عدم امنیت براش هیچ ثمره‌ای نداره.

نمیگم چیه. میگم اگر اتفاقی افتاد بده دست بابا اگرم نه خودم ازت میگیرم. 

توضیح نمیدم بهش.


چرا میخوای به دلش بندازی که ممکنه اتفاقی بیفته؟
چرا به همسرت نمیدی از اول؟

شوهرم قبول نمیکنه. تحملش براش خیلی سخت تره.

آقاپسر منطقی تر برخورد میکنه.
مگه اتفاقی نخواهد افتاد؟ بالاخره ممکنه اتفاقی بیفته...قبلا هم آقاپسر با همچین موقعیتی مواجه شده و مفهوم مرگ رو میشناسه.
البته بهش نمیگم اون نامه برای چیه...


به خواهر یا برادرت بده.
در هر حال من مخالفم که به پسر هشت نه ساله بدی :دی
شما هم مخالفتم رو جدی بگیر :)

کلیت صحبتت رو قبول دارم. اما هیچ کس اندازه آقاپسر توان قبول این مسئله رو نداره.

من میدونم کیو تربیت کردم!


قرار نیست بدونه چیه. فقط برام نگه میداره. 

راستش خیلی دست تنهاتر از اونی هستم که جز آقاپسر رو داشته باشم. 
شماها شرایط دقیق منو نمیدونید...

پلڪــــ شیشـہ اے ۳۰ فروردين ۹۸ , ۲۲:۰۲
منم میخواستم صحبت های لوسی می جان رو بگم.
جالبه این حس و حال 
ان شاءالله که به سلامتی میرید و بر می گردید.

میفهمم نگرانیتون در کل درسته. ولی آقاپسر متوجه میشه.

این حرفا چیه :| ای بابا
ایشالا میرید بیمارستان و به سلامت برمیگردید.

بحث تعارف و اینا نیست.

ممنون از دعای خیرتون.
گفتم که اصلا با نگاه دلمردگی و استرس و ترس نخونید مطلب رو.

صحبت جانانه ۳۱ فروردين ۹۸ , ۰۶:۱۴
خیلی خوبه آمادگی برای رفتن و این فاز عرفانی
ولی خواهر من ایییین همه زن نی نی بسلامتی میارن
شما هم یکی از آنان ان شاءالله

اینقدر سنگین به میخوام برم میخوام برم نپیچ پیچک جان
همین کافیه که آماده ی رفتنی
عالیه
خیلییییی خوش بحالت که کار مونده نداری، احسنت، دمت گرم

سنگین نبوده. تنها کاری که برای رفتنی بودنم انجام میدم همینه. وگرنه همه کارا برای موندنمه.

حتی لباس نو هم برای برگشتنم خریدم که بعد از فارغ شدنم لباسای قبلیم رو نپوشم. خوراک و لباس و وسیله...همه چیز برای موندنه. 

فازت چیه تو؟ 
پست قبلیت هم نگران کننده بود 
همیشه هم که مبهم حرف میزنی 
از خانواده ات از زندگیت 
از حاملگیت هم 
مگه استراحت مطلق بودی؟ دور از جون فشار خون حاملگی دیابت یا دور از جون نارسایی قلبی داشتی؟ اینا رو جدی می پرسم
برای چی مثل امام حسین شب عاشورا رفتار می کنی آخه؟ 
لباس نو هم خریدم 
ایشونم هیزم آوردن و خندق کندن :/  
مرگ! کوفت!  
تقصیر خودته با این پستهات من فال بد باز نمی کنم! 
وصیت می نویسم! نامه ای برای همه :/
مسخره ی خونوک 
اعصاب نمیذاری برا آدم 

اینقدر به این دو تا کامنتت خندیدم!

مخصوصا اونجا که گفتی مرگ!کوفت...ههههههه


نترس! قرار نیست اتفاق بدی بیفته. گفتم که اصلا حرفام از سر استرس یا ترس یا ناامیدی نیست. فقط وابستگی هامو دارم کم میکنم. 
احساس میکنم تمام نگرانیم برای اطرافیانم، این که من نباشم این اتفاق میفته و اون اتفاق، در واقع وابستگی خودم به اونهاست که دارم فرافکنی میکنم. وگرنه اونها خدا رو دارن از من بهتر. فقط میخوام با این کار خودمو قویتر کنم. همین. 
ناراحت نباش!

اونم ازتوضیحات کنار وبش 
پروزا  پرواز 
دلم میخواد این بار برم
زاییدن ها رو کردم تو اوج برم :| 
کلا همه چی اینجا یه جوری دلهره آوره :/ 

چی برای تو دلهره آور نیست؟اونو بگو.. :))


امام حسین توی شب عاشورا....خوبه که! 
اگه مثل امام رفتار کنم خوبه.

بنویس توی وبت بذارش انتشار در آینده :)
رمزشم بزن روی در یخچال. هوم؟ :)

یه سوال بپرسم؟

بفرمایید!

دقیقا چی باعث شذد همچین پیشنهادی بدید؟

آخه یه لحظه احساس کردم کنجکاوی باعثش شده...

والبته این حد از پذیرشتون برام جالب بود!

اگه کنجکاو بودم که خصوصی می پرسیدم.
+ پذیرش چی؟

اوهوم.


پذیرش حرف از وصیت نامه. شما رو آدم تعارفی ای مبشناسم. خیلی راحت باهاش برخورد کردید که خوشم اومد.

ما خیلی به شما ارادت داریم.
هدفمون هم جدی نگرفتن این حرفتون بود :)

بگیرید...جدی بگیرید.

متنفرم از اینکه یک سایه ای :/ 

سایه؟!

نفهمیدم منظورتو.

سلام
یه چیزی هست به اسم زندگی دوباره
اقا سید ما که شهید شدن , دکتراش حدود دو سه سالی میگفتن با معجزه زنده هستن

بارها به خانمشون کفته بودن دیگه رفتنی هستم (خواب میدیدن) , اما حیات دوباره , من حیث لایحتسب هست... 

سید بارها حیات دوباره رو تجربه کرده بودن...
نمیدونم چه حکمتیه...
خدا خودش به انسان میفهمونه...

ان شاالله حیاتی دوباره به شما هبه کنند و دست همه ما رو بگیرید

گاهی این حس رفتن ها درسته و در تقدیر هم هست اما قصای الهی بر رفتن نیست

هر کاری که فکر میکنید درسته انجام بدید

سلام علیکم


ممنون از نظرتون.
به نظرم الان توی وضعیتی هستم که کاری برای خودم دیگه ندارم. نه که نیاز به رشد و بهتر شدن نداشته باشم ها...دیگه دلم به دنیا نیست. 
اگرم چیزی باشه و اگر مصلحت در موندنم باشه، میخوام که خود خدا تصمیم بگیره...
من آماده ام برای رفتن. 

حرفاتون خیلی حال من بود. کاش روزی منم رفتنی مثل آقا سید شما باشه! 

دست گیر هممون ان شاءالله خود خدا و ائمه هستن. من واقعا کاره ای نیستم که شما همچین حرفی به من بزنید! شرمنده میکنید...

اونها که دست گیر حقیقی هستن
اما از ما هم انتظار دارن اونقدر روی حودمون کار کرده باشیم که نوان دسنگیری رو پیدا کرده باشیم

ممکنه روزی به خاطر نرسیدن به این قدرت از ما دلگیر بشن..
توقع زیاد ندارن... امادر حد وسع خودمون انتظار دارن...


اوهوم. درسته

اکه قرار باشه اونها الگو باشن باید سعی کنیم لحظه لحظه زندگیمونو شبیهشون بسازیم...

اما بازم من در اون حد نیستم...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان