هوس انگور
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف میکند
پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
با هوس چیدن انگور دستهایم را به سمت آسمان می برم. اما دستهایم کوتاه است و درخت انگور بلند بالا...تلاشم جز تکرار تجربه تلخ کوتاهی دستهایم و دور بودن انگور هیچ رهاوردی ندارد...به انگور نگاه می کنم و حسرت تمام قلبم را فرا می گیرد...در حسرت و آرزوی رسیدن به شیرینی انگور چشم هایم به آسمان است و در خیال خود طعم شیرین انگور را متصور می شوم...
الهی و ربی من لی غیرک...