زندانی آزاد شد
امروز دیدمش. مردی را بعد از دو سال دیدم. مردی که در زندان بود و تمام این سال ها به واسطه با او در ارتباط بودم. در زندان باور های مأیوس کننده و تخریب گر. دو سال بود به واسطه همسرش با او در ارتباط بودم. الان احساس مادری را دارم که بعد از دو سال فرزند آزاد شده خود را دیده. موقع ورود اندکی خجالت می کشید. به دیوار راهروی خانه کوچکمان تکیه داده بود و با چشمانی منتظر و مضطرب نظاره می کرد.
پسرم از من خجالت بکشد؟ آه خدایا! مگر من که هستم؟
پسرم سرت بلند باد و چشمانت همیشه پرفروغ!
به سمتش رفتم و سلام و احوال پرسی کردم. با همان زبانی که او شرم و دلهره اش را به من نشان داده بود، با همان چشمان، اشتیاق را به او فهماندم. اشتیاق دیدن مادری که به هیچ صورتی نمی تواند از فرزندش رویگردان باشد.
مادر همیشه خیر را برای کودکش می خواهد و همیشه خیر را در کودکش می بیند.
کودک برای مادر ارزشمندتر از جان است!
به داخل خانه آمد و برایشان، برای هر دو فرزند عزیزم، چای ریختم.
خوشحال بودم و خشنود و سبک.
الان پسرم و دخترم به خانه خود رفته اند و من به همه پسران و دخترانم فکر می کنم...همه فرزندان عزیزتر از جانم...
برای همه می خواهم...از خدای مهربان که مرا واسطه محبت کرده، برای همه فرزندانم می خواهم: همیشه سرتان بلند و چشمانتان پر فروغ باد...
خوشحالم...مثل مادری که پسرش از زندان آزاد شده.