زندانی آزاد شد

امروز دیدمش. مردی را بعد از دو سال دیدم. مردی که در زندان بود و تمام این سال ها به واسطه با او در ارتباط بودم. در زندان باور های مأیوس کننده و تخریب گر. دو سال بود به واسطه همسرش با او در ارتباط بودم. الان احساس مادری را دارم که بعد از دو سال فرزند آزاد شده خود را دیده. موقع ورود اندکی خجالت می کشید. به دیوار راهروی خانه کوچکمان تکیه داده بود و با چشمانی منتظر و مضطرب نظاره می کرد. 

پسرم از من خجالت بکشد؟ آه خدایا! مگر من که هستم؟

 پسرم سرت بلند باد و چشمانت همیشه پرفروغ! 

به سمتش رفتم و سلام و احوال پرسی کردم. با همان زبانی که او شرم و دلهره اش را به من نشان داده بود، با همان چشمان، اشتیاق را به او فهماندم. اشتیاق دیدن مادری که به هیچ صورتی نمی تواند  از فرزندش رویگردان باشد. 

مادر همیشه خیر را برای کودکش می خواهد و همیشه خیر را در کودکش می بیند.

کودک برای مادر ارزشمندتر از جان است!

به داخل خانه آمد و برایشان، برای هر دو فرزند عزیزم، چای ریختم.

خوشحال بودم و خشنود و سبک.

الان پسرم و دخترم به خانه خود رفته اند و من به همه پسران و دخترانم فکر می کنم...همه فرزندان عزیزتر از جانم...

برای همه می خواهم...از خدای مهربان که مرا واسطه محبت کرده، برای همه فرزندانم می خواهم: همیشه سرتان بلند و چشمانتان پر فروغ باد...


خوشحالم...مثل مادری که پسرش از زندان آزاد شده.

۴ لایک:)
سلام

خداروشکر
الحمدلله

اللهم فک کل اسیر

سلام🌻

این مرد زندانی فیزیکی نبود. مشکل روانی حادی داشت که الان داره یواش یواش بهتر میشه.
 دعا کنید براش!

بله از متن متوجه شدم که چنین مشکلی بوده

😊

سولام

علویک سولام.

😁

.. مَروه .. ۱۵ تیر ۹۷ , ۲۲:۲۵
سلام
خدا رو هزار مرتبه شکر
الهی شکر...

سلام

ممنون...
خیلی خوشحالم.
دعا کن براش.

به امید شفای عاجل و رهایی کامل این عزیز دعا می کنیم.

خیلی ممنون

صحبتِ جانانه ۱۶ تیر ۹۷ , ۰۱:۵۷
نن جون خوبی میشی

تاه میشم بعد دو تا بچه؟!

نن جونم دیگه...

در سریال معلم دهکده؛ نامزد معلم ازش میپرسه شما که قاضی بودید چرا رها کردید و معلم شدید؟
ایشون جواب میدن:
چون وقتی به مراجعینم و مجرمینی که پیش من می آمدند دقیق می شدم 
می دیدم که اونها کسانی هستند که یا آموزش ندیده اند
و یا آموزشی که دیده اند درست نبوده و به خودم گفتم: به جای پرداختن به شاخ و برگ باید به اصلاح ریشه بپردازیم.
و ما چقدر به معلم دانا بیش از قاضی عادل نیازمندیم
برای فرزندانمان قصه هایی بگوییم که بیدار شوند نه قصه هایی که به خواب فرو روند
بیداری وجدان و خرد دلنشین تر از خواب است

هرچیز بیدار کننده ای الزاما آرامش بخش نیست ها!

آگاهی درد داره. آیا بچه هامون توان تحمل این درد رو دارن؟

چشمتون  روشن ننجون

دعا کنید.

صحبتِ جانانه ۱۶ تیر ۹۷ , ۱۳:۱۷
مادربزرگ منظورم بود

آخی الهییی...نوه هام...اینقدر دوست دارم برای نوه هام کلاه ببافم.هنوز جنسیتشونو نمیدونم برای همین دست به کار نشدم.

صحبتِ جانانه ۱۷ تیر ۹۷ , ۰۰:۱۱
:|
من اونقدرا تصویر نکشیدم از آینده، تا نوه....

خب هر حالتی که زندگی کنیم یه تصویری رو ایجاد میکنه دیگه...

یه حالت دیگه زندگی کنم یه تصویر دیگه. من تصاویر مختلفی دارم.

صحبتِ جانانه ۱۷ تیر ۹۷ , ۰۱:۳۴
منظورم اینه که من پیر شدن برای خودم تصور نکردم تا حالا
همه ش از یه جایی به بعد دیگه ادامه نمیدم
مخصوصا بعد اون حادثه که داشتم رخت حیات برمی بستم...

تصور کن. چون یه بخش از زندگیه که نیاز به برنامه ریزی داره.

اما به خاطر در دنیا موندن هیچ هزینه ای بیشتر از ارزشش نپرداز.

من توی یه تصویر دیگه شهید میشم و از اون ور برای خانومی که داره به بچه هام غذا میده دعا میکنم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان