زهرا با من تماس گرفت...

...می گفت مسئولیتی در جایی به او پیشنهاد شده. اما نمی داند قبول کند یا نه. می گفت: من در انجام این دست امور تبحر دارم اما تا زمانی که برایم معمولی نشده باشد. بعد از مدتی کارهای این چنینی جذابیت خود را از دست داده و من نیز نسبت به انجام درست آن ها سرد می شوم. این مسئله مرا نسبت به قبول یا رد این مسئولیت دو دل کرده است. از طرفی کسی نیست که بهتر از من بتواند این کار را انجام دهد. ولی قبول این مسئولیت و به یک باره رها کردنش از قبول نکردن آن بدتر است. این دست امور مانند امور روزمره و آشپزی و نظافت منزل نیست که اگر یک روز با کیفیت نبود یا انجام نشد اتفاق خاصی بیفتد. نمی شود آن را جدی نگرفت....

گفت و گفت و گفت...و البته من که طرف مشورت چندان صبوری نیستم، تا حدی به میان صحبت هایش می آمدم...

اما نکته ای که تاآن موقع برای خودم هم این قدر واضح نبود را در بین صحبت هایم به زهرای عزیز گوشزد کردم: زهرا جان تا زمانی که امور روزمره مانند آشپزی و نظافت منزل یا درس خواندن را به نحو احسن انجام ندهی، نمی توانی از پس این مشکل بر بیایی. برای تنبلی نکردن در زمانی که امر مهمی به روزمرگی میفتد، باید امور روزمره را با جدیت و دقت انجام داد. در این حالت حتی اگر مسئولیت های مهممان هم عادی شود؛ درجه اهتمام و جدیت ما کم نمی شود. با این نگاه اهتمام نداشتن به امور روزمره نیز منجر به اتفاقات خاصی، از نوع منفی، می شود!

جدیت در امور عادی روزانه تمرینی برای جدیت در مسئولیت های بزرگ است.


زهرا چند روز بعد مسئولیت جدید را قبول کرد. برای موفقیت زهراهایمان دعا کنیم!

۱۸ نظر ۵ لایک:)
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان