اتفاقات
سلام
در رفتگی کمرم رو جا انداختم.
الان یکم دردددد دارم.
تولد فاطمه خانوم رو گرفتیم.
حالا فکر نکنید خیلی تولد خاصی بود ها...نه. شام ندادیم. کیک هم خودم پختم و خامه کشی کردم که قیمتش یک سوم شد. خامه کشیش هم مثل این بیسکوکیکا بود. راحتت..
امروز دوربینو آورد و گفت که عکساشو نشونش بدم. فیلم گرفته بودیم. گوله گوله اشک میریخت که عکسش پس چی؟ من عکس ندارم. بهش قول دادم عصر میریم پارک و ازش عکس میگیریم. راضی شد. عصر آقای همسر اومدن و نشون دادن که عکسا توی موبایلشون بوده و فاطمه خانوم راضی شد که نریم بیرون.
اشکاش کاملا بی صدا بود. دستشو گذاشته بود جلوی دهنش که صدای گریه ش بلند نشه. دو ساعت نازشو کشیدم تا بگه چرا گریه میکنه. بچه م دلش عکس میخواسته اما نمیخواسته من رو ناراحت کنه. یعنی میخوام بگم اصلا تصور نکنید که با جیق و داد ما رو راضی کرد!
وقتی توی شب تولد براش شعر تولدت مبارکو همه خوندن، دست گذاشت جلوی دهنش که جیق نزنه از خوشحالی.
خیلی دختره!😍
آقاپسر هم از خیلی قبل قصد کرده بود برای آبجی فاطمه ش یه شیشه شیر اسباب بازی بگیره. بعد از این که استقبال خواهرشو از هدیه ش دید، گفت سال دیگه روز دخترم براش یه هدیه می خرم.😍
تنها کسایی که هیچ هدیه ای نگرفتن، من و آقای همسر بودیم.خخخخ
+ خیلی چیزا هست که میشه در موردشون بگم اما هیچ کدوم زنده تر از زندگی نیستن. اصلا زندگی اونقدر جاری و پرخروشه که همه چیز رو و همه دریافت ها رو، چه معنوی و چه دنیوی، با خودش میشوره و میبره.
پیام این روزها برام اینه که اگر چیزی به زندگی عملی و روزمره کمک کنه؛ باید نگهش دارم و اگر نه، باید رهاش کنم. چون جهاد من توی برگ برگ همین زندگی روزمره ست و نه جایی جدای خونه و آشپزخونه و اتاق های خونه م. یا روزی غیر از روز های رشد نوزاد سه ماهه م.
روزی که این جبهه دیگه نیاز مبرم به من نداشت اولویتهای بعدیم رو هم سرکشی میکنم...
تا امروز خیلی چیزا رو برای اداره و حفظ بهتر این جبهه، ترک کردم و رها کردم. و این چند وقته هر زمانی که مطلبی برای نوشتن توی وبلاگ به نظرم میاد، ولی وقتی برای نوشتن و مبادله اون با شما نیست، به ذهنم می رسه که نکنه این بار نوبت به نوشتن رسیده؟
البته این معنیش این نیست که میخوام برم چون اینجا برام یه پایگاهی برای ارتباطه. اما مطمئنم که یه روز باید همه چیز رو رها کنم و نوشتن و وبلاگ هم یکی از همه چیزه.
:)