مهمان ما

از یه شهر دوری اومده بود خونمون. هر بار میاد کلی با هم حرف میزنیم. 

اونجایی که هست غریبه. تنهایی و غربت و کار سنگین شوهرش خیلی بهش فشار میاره. 

داشت حرف میزد‌. وسط حرفاش یه نکته ای گفت که همش توی ذهنمه.

گفت: « ما مذهبیا خیلی از امام زمان دوریم. خیلی ازش غفلت میکنیم. همش دغدغه های الکی داریم. امام نه تنها بین غیر مذهبیا بلکه بین ماها هم مهجوره. حتی بینمون اونایی که دغدغه های معنوی هم دارن بازم از امام غافلن. دغدغه کار فرهنگی، دغدغه رشد اجتماعی و دینی، دغدغه رشد معنوی، یاحتی جهاد... این باعث میشه کارامون برکت نداشته باشه. برای این که کارمون رو به خاطر دل اماممون انجام نمیدیم. ارتباظاتمون بر مبنای رضایت اماممون نیست. موقع حتی انتقال دغدغه هامون یا سعی در رشد همدیگه، حواسمون نیست که امام دارن ما رو میبینن...»


حرفاش همش توی گوشمه: توی ارتباطاتمون حواسمون باشه امام دارن ما رو میبینن! پدری که هست و دلسوزه و ما رو میبینه. و برای تربیت ما دلسوزترینه. 

خیلی این فکر دامنه داره....



+دو هفته دیگه نفر پنجم خانواده ما، نرگس خانوم، بهمون اضافه میشه. نمیدونم تا اون موقع بتونم پستی بذارم یا نه.برای همین همین جا میگم. 

حلال کنید! اگر بدی،یا کوتاهی ای بوده. اگر چیزی گفته شده که حق نبوده یا اگه دلخوری ای دارید....عمره دیگه...معلوم نیست چی پیش بیاد.



۲۸ نظر ۷ لایک:)
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان