صدای تو

نیاز داشتم به شنیدن خودم. من همیشه "من"ای بودم که فریاد می زدم و کمک می خواستم؛ اما باید تغییر نگاه و جایگاه می دادم. باید خودم را می دیدم که فریاد می زند و کمک می خواهد. باید من، " من" ای می شد که می شنید و کمک می کرد و التیام می بخشید. نیاز به خودم داشتم تا مادر شوم برای خودم... تا پدر شوم برای خودم...تا دوست شوم برای خودم. نیاز به یک تماس کاملا محرمانه و خصوصی در یک اتاق خلوت و ساکت در خانه ای ساکت در باغی خوش آب و هوا داشتم. نیاز داشتم تا با "من" ای که رنجور و خسته بود در باغ قدم بزنم و به صحبت هایش گوش بدم؛ تا دردهایش/یم را بفهمم.
تا با خود خلوت نمی کردم تمام ارتباطم با هر چیز و هرکسی پوشالی و توخالی بود. 
زمانی که با خود خلوت کردم متوجه عمق دردهای دیرینه ام شدم. دردهایی که حس نمیشد...و تازه آن زمان بود که فریاد زدم! درد کشیدنم را حس کردم...
 زخم ها چیزی نبود که خود به تنهایی توان ترمیم آن ها را داشته باشم! من امسال الغوث گفتم و نگفتم...من امسال قرآن به سر گذاشتم و نگذاشتم...من امسال استغفار کردم و نکردم...
کاش این خلوت زودتر اتفاق می افتاد تا زودتر از شب قدر درد را حس کنم! تا بتوانم درد را با واژه "خلّصنا" همراه کنم! حال می فهمم چرا "خلّصنا"... 
"من" و "من" درد می کشیدیم! 

امسال توانستم خواسته های "من" را بشناسم وبفهمم که بسیاری از خوبی ها میل و خواسته قلبی من نیست. خوب هست اما اراده ای برای به دست آوردنش ندارم. به این نتیجه رسیدم که بر روی خوب هایی تمرکز کنم که میل به آن ها دارم.

کاش این خلوت زودتر اتفاق می افتاد. زودتر از ماه مبارک رمضان؛ تا این ماه، ماه تشخیص نباشد بلکه ماه درمان و التیام باشد...

خدایا ماه درمان دیگری هم دارم؟ اصلا ماه درمان دارم؟! ماه تشخیص و فهمیدن دردهایم کی باید می شد؟! خدایا به "من" رنجیده و درد کشیده رحم کن! درد هایم جانکاه است... جز تو طبیبی نیست!
خلّصنا

۱۳ نظر ۶ لایک:)
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان