یار جهاد

می گفت: بعضی از همکارام صد و پنجاه روز مرخصی طلب دارن. بهشون گفتم پس شماها مسافرت نمیرید؟ بچه هاتون، خانومتون، مریض نمیشن؟!

گفتم: خب بعضی خانواده ها مرد فقط پول در میاره. بقیه کارا به عهده زنه. مردا معمولا به کارای بچه ها و خونه کاری ندارن. 

_: مثل این که همین طوریه. دکترم که میخوان برن، خانومش خودش بچه رو میبره. 

_: این جور مردا اکثرا بعد از بازنشستگی دچار افسردگی های عجیب و غریب بی سر و صدا میشن. چون رابطه با خانواده اون قدر قوی شکل نگرفته و هویت این مردا در واقع کارشونه. یهو کل هویتشون ازشون گرفته میشه که این بهمشون میریزه. 

_:شاید پنج شنبه جمعه ها با خانواده گردش میره. البته فقط یه بچه دوازده ساله داره. 

_: خخخخخبببب. منم اگه یه دونه بچه داشتم لازم نبود تو منو جایی ببری! خودم می رفتم دکتر؛ خودم به کلاس همون یه بچه می رسیدم. شاید اصلا خودم جدا یه ماشین می گرفتم و این ور و اون ور می رفتم... فعالیت های اجتماعیم هم بیشتر بود. سر تو هم خلوت تر بود و کمتر مرخصی می گرفتی.

تازه این شرایط من و تو موقتیه. همیشه که بچه ها کوچیک نیستن. بزرگ میشن. منم راحت تر میشم و تو هم راحت تر. چرا همش میگم من این چند ساله بهت نیاز دارم. بعدها دیگه اگرم کاری باشه خودم انجام میدم. الانه که هر دو مون باید سفت و سخت کار کنیم. الانه که من یاری نیاز دارم. بعدها دیگه نیازی ندارم. اون موقع دیگه تو هم کمتر مرخصی می گیری. اصلا دوست داشتی دستت بازتر بود، مرخصیات کمتر بود، من خودم به همه کارا می رسیدم، اما مثل خیلی از زنا یا حتی همین همکارتون، فقط یه دونه بچه میاوردم؟ حاضر بودی خانوم کوچولو نباشه؟!

_: نننههههههه!! تازه بعدا هم هر وقت لازم باشه جایی بری خودم هستم. لازم نکرده خرج ماشین بندازی گردنمون. پارکینگ نداریم!😃

_: تو نمی ذاری من مستقل بشم! مرد کنترل گر!! من ماشین می خوام. پولاتو جمع کن برام ماشین بخری! (و در همین حال بچه را به سمت دستشویی می برد.)



پ.ن: حرف زیاد دارم باهاتون بزنم. منتها کارم زیاده تمرکزم کم. دعا کنید برام.


۸ نظر ۸ لایک:)
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان