امبروژا

کتاب خاطرات سفیر را خواندم . عاشق دوست نویسنده شدم! امبروژا....

دختری که نامزدش را به خاطر خداناباور بودن رها کرد... و من گریه کردم...

با گریه های ریاض موقع خواندن دعای کمیل هم گریه کردم...

برای زندگی ژولی(زینب) هم نگرانم و هم دعا می کنم!

معمولا با شخصیت های کتاب هایی که میخوانم ارتباط خاصی بر قرار نمی کنم؛ یعنی به صورت کلی و اجمالی نسبت به کتاب احساسی پیدا می کنم ولی دقت داشته باشید که این کتاب یک کتاب خاطرات است؛ یعنی همه شخصیت ها واقعی هستند و الان جایی روی زمین، در حال زندگی کردن هستند...

بودن آن ها برایم خوشحال کننده است. 

با آرزوی همرزمی آن ها همراه شدم و آرزو کردم در کنار آن دو باشم.

 


 

 

 

۱۶ نظر ۱۲ لایک:)
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان