امبروژا

کتاب خاطرات سفیر را خواندم . عاشق دوست نویسنده شدم! امبروژا....

دختری که نامزدش را به خاطر خداناباور بودن رها کرد... و من گریه کردم...

با گریه های ریاض موقع خواندن دعای کمیل هم گریه کردم...

برای زندگی ژولی(زینب) هم نگرانم و هم دعا می کنم!

معمولا با شخصیت های کتاب هایی که میخوانم ارتباط خاصی بر قرار نمی کنم؛ یعنی به صورت کلی و اجمالی نسبت به کتاب احساسی پیدا می کنم ولی دقت داشته باشید که این کتاب یک کتاب خاطرات است؛ یعنی همه شخصیت ها واقعی هستند و الان جایی روی زمین، در حال زندگی کردن هستند...

بودن آن ها برایم خوشحال کننده است. 

با آرزوی همرزمی آن ها همراه شدم و آرزو کردم در کنار آن دو باشم.

 


 

 

 

۱۲ لایک:)
از این دست کتاب‌ها باید بیشتر و بیشتر چاپ بشن...

واقعا! نمیدونم چرا فیلمشو نمیسازن!

سلام
امبروژا واقعا مصداق یک انسان حق طلب بود و روشن فطر

سلام

هرچی بود دوستش داشتم. 
حالشو میفهمیدم وقتی داشت گریه میکرد.
اینم از زندگی منه که مث پیت حلبی سوراخ سوراخ همه جور ترکشی بهش خورده!😀😁😂😂

خاطرات سفیر. 
مشخصاتش را بگو برم بگیرم از کتابخونه

بزنی توی اینترنت همه چیزش برات میاد

نیلوفر شادمهری نویسنده شه.

صحبتِ جانانه ۰۸ مرداد ۹۷ , ۱۹:۳۷
من به طرز عجیبی در برابر خواندن رمان های واقعی و ذیذن فیلم های واقعی حساسم
درد میکشم شدیدا از دردهاشون
و خیلی هم تخیلات میکنم
کلا بی جنبه م
بیشتر غیر داستانی میخونم 
فیلمم نمیبینم

سلام

این دردناک نیست. یه جور طنز داره. اتفاقا بخونی خوشت میاد. 

بابای نرگس ۰۸ مرداد ۹۷ , ۲۱:۳۵
خوبه که کتاب میخونید

آره..خوبه.


ارتباط برقرار کردن من با کتاب به طرز نگارشش هم بستگی داره. گاهی در رمان هم غرق میشم و گاهی خاطرات واقعی هم جذبم نمیکنه. اما خودم پتانسیل بالایی در غرق شدن دارم و غااالب اوقات شدیدا وارد کتاب میشم و تاثیر میگیرم و به جای آدمهاش زندگی میکنم.
 این کتاب خیلی خوبه :)

منم همینجوری ام ولی کمتر پیش میاد احساساتی بشم. این یکی خیلی منو احساساتی میکرد. قشنگ روح آدماتوی نوشته ها جاری بود. 

سلام
یه داستان وقعی خوندم " غروب بی پایان " داستان جالبی بود اما برخی اتفاقاش اعصابم رو خرد می کرد.
موسیقی رو دوست داشتم

سلام

در موردش میشه بگید.

صـــا لــحـــه ۰۹ مرداد ۹۷ , ۰۱:۵۸
این کتاب رو زندگی کردم. انگار که نیلوفرِ شادمهری، خودم بودم. شاید چون روایتش خیلی صادقه


ولی واقعا یادم نمیاد کجاهاش گریه کردم :)

من یه روز و نیم طول کشید تا بخونمش. برای همین نمیتونم بگم زندگی کردم.

عالی بود!

پلڪــــ شیشـہ اے ۰۹ مرداد ۹۷ , ۱۰:۲۶
ان شاءالله بگیرم بخونمش پس با این اوصاف.
من که قابلیت گریه کردن با کتابهای شهید مطهری رو هم دارم. :| (البته یکی دوتا بیشتر نخوندم از ایشون) 
دیگه نمیدونم با این کتاب چه اتفاقی ممکن واسم بیافته. :)))

یه چیزی شبیه دختران آفتاب ولی قشنگ تر و روایت جذابتر.

سیر داستان بهتر از دختران آفتابه. واقعی بودن شخصیت ها کاملا مشهوده.
و البته قبلا وبلاگ بوده یعنی هر خاطره مختصر و مفید بیان شده. 

صـــا لــحـــه ۰۹ مرداد ۹۷ , ۱۵:۰۱
منم یه روزه خوندم. شب شروع کردم فرداش تموم شد. ولی وقتی یه کتابی خیلی خوبه، تا مدت ها انگار توی فضای داستانم.
مثلا رمانِ کوری رو که خوندم، تا یه هفته انگار همه جا رو سفید میدیدم! :)))

خیلی بابا تو تاثیر پذیری!خخخخخ

عاشقانه امیر و ملیحه، که همدیگر رو دوست دارن ولی اتفاقاتی میفته، توش خنده و گریه هست. اما آخر شاهنامه خوش است :)

امیر و ملیحه کیان اون وقت؟

کاراکترهای داستان (نقش اول)

فهمیدم ولی مگه نگفتید داستان واقعیه. پس امیر و ملیحه یه کسایی هستن.فقط کاراکتر داستانی نیستن.

نویسنده (یادم نیست اسمش چی بود) از زبان افراد موجود در داستان و ماوقعی که خودش به چشم میبینه، داستان رو می نویسه، اونا شخصیت های معروفی نیستند ولی داستان حکایت واقعی داره.
دوست داشتم مطالعه اش کنم.
بروزم :)
سلام
من وقتی کتابی دستم میگیرم انقدر غرقش میشم که گاهی کاملا زمان و مکانم رو فراموش میکنم. خیلی هم زود احساساتی میشم. 
خاطرات سفیر رو خیلی خیلی دوست داشتم و بی صبرانه منتظر جلد دومش هستم. 

علیکم السلام

امیدوارم جلد دومش هم به همین قشنگی باشه.
من تا وقتی بچه نداشتم این طور بودم. ولی بعد از بچه دار شدن مجبور بودم به بچه هامم برسم.

نام جدید و قالب جدید مبارک باشد.

ممنونم.

آدم که بخواد رشد کنه، مجبوره تغییر کنه.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان