بار امانت

بارپروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی‌اش و فرزندان عزیزش [و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی]، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.


اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ



صراحتاً میگه بار امانت بر دوش فاطمه سلام الله علیهاست.

در وجودشه و نه در دستش. یعنی از خودشه.


فکر میکنم هرچیزی که باید گفته می شده، گفته شده؛ اما اون قدر که باید فهمیده می شده، فهمیده نشده، درک نشده. 

اگر حقیقتی به صورت مستتر بیان شده، یعنی باید مستتر باشه و نباید واضح بیان بشه و فقط محارم قابلیت درکش رو دارن. اگر غیرمحارم اونو بشنون یا ببینن؛ اون حقیقت ارزش خودش رو از دست میده و عالم رو از تعادل خارج میکنه.

پس اگرم چیزی بفهمم، باید مثل چشمه آبی که توی یه شب تاریک پشت شاخه های بهم تنیده درختای سیب بهش رسیدم و ازش سیراب شدم؛ کنارش بمونم و لازم نیست نشانی اون چشمه آب رو به اغیار بگم. 




۵ لایک:)
عجب نکته ای اشاره کردی...
احسنت. واقعا همینطوره.

سرّ مستودع با سرّ مستتر فرق داره.

حالا بیا یواشکی بهم بگو ببینم چی فهمیدی ک نمی خوای ب اغیار بگی؟ هان؟😅

بمن ک می تونی بگی؟ 
سراپا گوشم. 👂 😅

:))

فهمیدم پشت درختای سیب یه چشمه آبه که اگه غیر نباشی خودت نشونیشو داری! 
یه نفر اونجا هست که به هرکس که اهله یه ظرف آب میده و اونو سیراب میکنه.
یه نفر که عطر تنش بوی سیبه.

پروفایل وبلاگ قبلیمو بخون. 
شاخه سیب

همینجا برات مینویسم:

سیب همانند معرفت است
سیب همانند حقیقت است
سیب همانند محبت است
سیب میوه صبر است 
سیب میوه آن هنگام است که تو ناز می خری و صبورانه با تمام احساس درد را در آغوش می کشی...
که هماره البلاء للولاء بوده و هست...
سیب میوه ولایت است...





آره فرق داره اما این سر مستودع قراره مستتر باشه تا زمانی که اهل بشم.
به خاطر فیها میگم درونشه و نه همراهش.

باز یه پست آنچنانی 

کدوم چنانی؟!

😀

آن! چنانی! 😎

:)

هر کرا اسرار کار آموختند .... 

                          مهر کردند و دهانش دوختند

                                                        "مولوی"   

والله اعلم

درسته. 

خدا میداند...

قاسم صفایی نژاد ۱۴ مرداد ۹۸ , ۱۵:۲۹

نمیدونم مدینه مشرف شدید یا نه. تمام بحث‌هایی که وهابی‌ها می‌کنند رو میشه با یک سوال پاسخ داد: هر چی شما میگید قبول، ولی میشه بگید قبر دختر پیغمبر کجاست؟

نه.نرفتم.

سویدا آقائی میبدی ۱۹ مرداد ۹۸ , ۲۰:۰۱

بسیار زیبا بود....تو ذاتا یک نویسنده و شاعر هستی ...کتاب بنویس شروع کن تو می تونی

دوست دارم نوشته ات رو از بر کنم:

گر غیرمحارم اونو بشنون یا ببینن؛ اون حقیقت ارزش خودش رو از دست میده و عالم رو از تعادل خارج میکنه.

پس اگرم چیزی بفهمم، باید مثل چشمه آبی که توی یه شب تاریک پشت شاخه های بهم تنیده درختای سیب بهش رسیدم و ازش سیراب شدم؛ کنارش بمونم و لازم نیست نشانی اون چشمه آب رو به اغیار بگم. 

ممنون. لطف دازی شما دوستم!

قبلا مینوشتم اما الان تمرکزم روی اثر هنری مهمتریه. دارم عالَمی رو خلق میکنم که خالق اون عالم به خودش بعد از خلقش تبریک گفت.
تمرکز و زمان لازم برای یه نوشته اصولی رو ندارم. گاهی خیلی کم سرریز میکنم.

خودم یادم میره، شما تونستی به خودت مدال بده. مدال حافظه برتر😀

سویدا آقائی میبدی ۲۰ مرداد ۹۸ , ۰۸:۳۷

من زیاد سر و کله ای با بچه هام نمی زنم...رها کرده ام پای تلوزیون و لپ تاپ. خودمم توی کتابها وول می خورم....شوهرم هم توی گوشیش

نمونه یه خانواده موفق

نظرت چیه؟

جوری مادر باش که خودت به خودت نمره خوب بدی. 

همین طور هم همسر.
من کسی نیستم که نمره بدم.

شاید خودت در این حد نسبت به خانواده ت رضایت داری.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان