زندانی آزاد شد

امروز دیدمش. مردی را بعد از دو سال دیدم. مردی که در زندان بود و تمام این سال ها به واسطه با او در ارتباط بودم. در زندان باور های مأیوس کننده و تخریب گر. دو سال بود به واسطه همسرش با او در ارتباط بودم. الان احساس مادری را دارم که بعد از دو سال فرزند آزاد شده خود را دیده. موقع ورود اندکی خجالت می کشید. به دیوار راهروی خانه کوچکمان تکیه داده بود و با چشمانی منتظر و مضطرب نظاره می کرد. 

پسرم از من خجالت بکشد؟ آه خدایا! مگر من که هستم؟

 پسرم سرت بلند باد و چشمانت همیشه پرفروغ! 

به سمتش رفتم و سلام و احوال پرسی کردم. با همان زبانی که او شرم و دلهره اش را به من نشان داده بود، با همان چشمان، اشتیاق را به او فهماندم. اشتیاق دیدن مادری که به هیچ صورتی نمی تواند  از فرزندش رویگردان باشد. 

مادر همیشه خیر را برای کودکش می خواهد و همیشه خیر را در کودکش می بیند.

کودک برای مادر ارزشمندتر از جان است!

به داخل خانه آمد و برایشان، برای هر دو فرزند عزیزم، چای ریختم.

خوشحال بودم و خشنود و سبک.

الان پسرم و دخترم به خانه خود رفته اند و من به همه پسران و دخترانم فکر می کنم...همه فرزندان عزیزتر از جانم...

برای همه می خواهم...از خدای مهربان که مرا واسطه محبت کرده، برای همه فرزندانم می خواهم: همیشه سرتان بلند و چشمانتان پر فروغ باد...


خوشحالم...مثل مادری که پسرش از زندان آزاد شده.

۱۱ نظر ۴ لایک:)
سیب، پیله، پیچک و....همه منم. منی سی و سه ساله و در آرزوی پرواز...
پرواز...
همه رویاها، همه خواسته ها، در گذر ایام رنگ می بازد. همچون آگهی های نیازمندی های یک روزنامه پوسیده که هرروز بیشتر و بیشتر زرد می شود. اما پرواز میلی بوده و هست و ان شاء الله خواهد بود که همیشه تازه است. و گذر هیچ روزی، رنگ آن را حتی کمی کم رنگ تر نکرده!
(الان سی و پنج ساله ام. در انتهای سی و پنج...کی می روم؟!)

.....................

یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّکَ کَدْحًا فَمُلَاقِیهِ

.....................

به جای آن که باغبان جان بقیه باشی، باغبان جان خودت باش؛ به جان خودت که برسی، باغبان هستی می شوی.
"علیرضا شیری"

......................


دل من غصه چرا؟!

آسمان را بنگر

که هنوز بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!

دل من غصه چرا؟!

دل به غم دادن، از یأس ها سخن گفتن

کار آن هایی نیست که خدا را دارند

غم و اندوه،

اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات،

از لب پنجره ی عشق،

زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا،

چتر شادی واکن

و بگو با دل خود،

که خدا هست، خدا هست...


.......................


اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

.......................

اینجا اون خلوت گاه نیست.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان